عکس کوکی شکلاتی
رامتین
۳۰۵
۲.۶k

کوکی شکلاتی

۲۴ اسفند ۹۸
من وبهمن وقتی میرفتیم باغ یا خونه خاله یا اونا میومدن خونمون کلی با بچه ها سرگرم میشدیم.همه بهمون پیشنهاد فرزند خواندگی میدادن.تو فکرشم بودیم که متاسفانه اوضاع ریه بهمن بدتر شد اوایل فکر کردیم سرفه های مداومش رد همون شیمیایی شدنه ولی تو بررسیا مشخص شد که مشکل جدی تره البته پایه واساسش همون شیمیایی شدن بود که با اسیبهایی که زده بود کلی از ظرفیت ریه از بین رفته بود.دیدن ذره ذره آب شدن مردی که با تمام وجودم دوستش داشتم وزندگیمو متحول کرده بودوپا به پام باعث پیشرفتم بود بسیار سخت بود.بعضی از دکترا پیشنهاد دادن ببریمش آلمان ولی قبل از اینکه سفارت بهمون وقت بده کار از کار گذشت .سال نود بهمنم پر کشید ومثل یه فرشته سبکبال به بهشت رفت.روزهای تلخی رو میگذروندم.خیلی خیلی سخت بود .کار هر روزم گریه وآه کشیدن بود هر روز سر مزار میرفتم وتا دم غروب اونجا مینشستم..تک تک روزا وخاطرات وحرفهامونو مرور میکردم.
تمام مدت غنچه تنهام نزاشت.مدام بهم سر میزد.گاهی بچه هاشو میاورد تا باهاشون سرگرم بشم وبتونم اون روزای سخت وطولانی رو بگذرونم.هفته شد ماه وماه شد سال .کم کم اروم شدم ،اوضاع بوجود اومده رو پذیرفتم.سر خودمو با کار وکتاب گرم میکردم وگاهی با بچه های غنچه که خیلی دوستشون داشتم.
سال نود ودو بود که غنچه بهم گفت که یه غده درسینه اش حس کرده ولی ازم خواست به کسی نگم که کسی پریشون نشه،فکرم شدید مشغولش بود.ماموگرافی وازمابش و...بله همونی شد که نباید بشه،شروع کرد به درمان خیلی بدخیم بود.
مجبور شدن سینه ها رو تخلیه کنن حال وروز همه دوباره بهم ریخته بود کسی باورش نمیشد تو این سن درگیر بشه.همه میگفتن خانم دکترام مگه درگیر میشن خودش چرا زودتر نفهمیده و...تمام مراحل شیمی درمانیاش همراهش بودم دلداریش میدادم وامیدوارش میکردم.بچه هاشو میبردم گردش.دلم براشون کباب بود.با سرعت زیادی کبدشم درگیرشد روزای آخر عمرش چیزی گفت که شوکه شدم.دستمو گرفت باهمون صورت زرد وضعیف بهم گفت شکوفه با هادی ازدواج کن،بعد از من تو مراقب بچه هام باش،من بخاطرشون دستم از خاک بیرون میمونه.یه زمانی من بی توجه به عشقت باهادی ازدواج کردم .حالا فرصتش پیش اومده تو باهاش ازدواج کن نزار بچه هام زیر دست نامادری برن خودت که اخلاق حاج خانمو میدونی فوری میگه مرد نباید تنها باشه وبراش یکیو پیدا میکنه.تو زنش بشی من خیالم از بچه هام راحته.خواهش میکنم.خواهش.
به غنچه گفتم خیلی تصمیم سختیه،من با بهمن بهترین دوران رو تجربه کردم اینکار مثل دهن کجی به روزای خوشیه که با بهمن داشتم،غنچه گفت پس من چی ،فکر میکنی برای من سخت نیست که برای شوهرم خواستگاری کنم یا برای پاره های تنم دنبال مادربگردم.من هنوز زنده ام هنوز نفس میکشم هنوز احساس دارم.
انقدر ضعیف بود که کمی که حرف میزد خسته میشد ومیخوابید.
اونشب مثل اکثر شبها من پیشش موندم تو بیمارستان.
تا صبح تو اتاق راه رفتم وفکر کردم،به گذشته،حال ،آینده.
دلم برا گذشته تنگ شده بود برای زمان بچگی که تنها دغدغه ام داشتن لباس بهتر وخوردن خوراکیای خوشمزه تر بود دلم تنگ شده بود برای کسایی که تو این سالها از دست دادم،
دم دمای صبح غنچه چشماشو باز کرد ازم آب خواست بهش دادم،بهم گفت قبول میکنی.گفتم اگه تو میخوای حتما.اون چشمای بی فروغش درخشید وپلکای بی مژه اش رو روی هم گذاشت ویه نفس عمق کشید وبرای همیشه خاموش شد.
شکوفه رفت ودوتا بچه سه چهار ساله رو جا گذاشت.در مراسمش به وضوح شکستن عمو وخاله ام رو دیدم.هادی چنان غریبانه وسوزناک گریه کرد که دل سنگ براش آب میشد.مراسما تمام شد درتمام مدت شبا بچه ها پیش خودم بودن.از کارم مرخصی گرفتم ،قبول مسولیت دوتا بچه، بچه هایی که مادر ندارن ونگهداریشون کار سختیه.
اونا خیای زودمنو مامان خطاب کردن،بعد از حدود شش ماه یه روز حاج خانم لنگ لنگان اومد پیش من ومامانم.گفت شکوفه جان ازت خواهش میکنم بیای وبا هادی ازدواج کنی وبرا بچه هاش مادری کنی،غنچه هم از من وهم از هادی اینو خواسته،شش ماه به احترامش صبر کردیم ولی دیگه قبول کن که بچه ها احتیاج به یه سکون وقراری دارن اینطوری آلاخون والاخون نمیشه،نه میدونن اینجا باشن نه خونه خودشون.خالتم که افسردگی شدید گرفته وحال خوشی نداره،منم که بعد ازحاج آقا زانو درد امانمو بریده وکاری ازم برنمیاد .دختر جان بروبا هادی زیر یه سقف نه اینکه نگرانش باشم که تو این سن گول کسی رو میخوره نه ولی دور وبرش زنا ودخترای سواستفاده کن زیادن که بخوان خودشونو آوار کنن روسرش.
قبول کردمو عصر همون روز عقد کردیم ودر سن سی وهشت سالگی دوباره ازدواج کردم.اوایل باهادی حس غریبگی داشتم.روابطمون درحد سلام،خسته نباشی وخداحافظ بود،حتی تا هشت ماه رابطه زناشویی نداشتیم من حس گناه داشتم حس میکردم بهمن داره نگاهم میکنه،حس میکردم دارم بهش خیانت میکنم.دست به دامان مشاور شدم بهم کمک کرد تا این حس بد رو از خودم دور کنم...

کم کم زندگیمون شکل وروال عادی گرفت.
خالم افسردگی داشت مدام ارامبخش استفاده میکرد.
خیلی تو حالت عادی نبود گاهی بچه هارو میبردم ببینتشون.خالم خیلی عاطفی بود وغنچه رو هم به طرز عجیبی دوست داشت ،بارها میگفت که غنچه نباشه منم نیستم.چرخشی شش ماه میرفت پیش هاله وخانوادش شش ماه مهتاب وخانوادش.دوسالی بعد از غنچه موند ولی ام اس هم پیدا کرده بود ومغزش تحلیل رفت وسرانجام رفت پیش غنچه.
من وبچه ها به عموم پیشنهاد دادیم بیاد پیش ما ولی نپذیرفت خونه خودش مونده و هفته ای دوبار یه خانم مسن میاد کاراشو میکنه وبراش غذا میپزه ومیره.مادرم همچنان با دیابت دست وپنجه نرم میکنه وتنها زندگی میکنه. روابطمونم با حامد وهمسرش براساس احترام متقابله.
ومن در چهل سالگی بار دار شدم وصاحب یه پسر شدم واسمشو امیرمحمد گذاشتم.زندگی خوب وشادی داریم ،بچه ها مدرسه میرن،هیچ تبعیضی بین بچه ها نمیذارم چه بسا به یاسمین وامیر علی بیشتر توجه ومحبت میکنم.هادی مرد اروم ومهربونیه.
همه چی خداروشکر خوب پیش میره،تنها موردی که گاه گاهی منو کمی ناراحت میکنه وقتاییه که برای هادی غذای مورد علاقشو درست میکنم واون درحالتیکه از غذاش لذت میبره وحرف میزنه میون حرفش میگه راستی غنچه اینطوری شد اونطوری شد یا تو خواب به من میگه غنچه خیلی دوست دارم.واین به من یاد اوری میکنه که هنوزم پس ذهنش غنچه هست.ولی جای گلایه نیست چون هنوزم پس ذهن منم بهمن هست.وغیر ممکنه بشه اونهمه خاطرات رو از ذهنامون پاک کنیم،فقط میتونیم دعای خیردر حقشون کنیم برای تشکر از روزهای خوبی که باهم داشتیم وبرامون ساختن.
🌷🌷🌷🌷🌷 پایان🌷🌷🌷🌷🌷

...