عکس آش جو
رامتین
۸۶
۲.۵k

آش جو

۱۴ فروردین ۹۹
مادرم میگفت آب باید داغ باشه تا چرکاتون خوب بره،بعدم باپودر رختشویی می افتاد به جون موهامون وحسابی میشست انگار پشم گوسفند میشوره وبدنمونم میسابید درحدی که پوستمون میسوخت.اونوقت رختامونم تو همون تشت میشست وفقط برا آبکشی یه دوسطل آب میریخت.با این وجود که با پودر رختشویی موهامونو میشست چه موهای پرپشتی داشتیم هممون دوتا گیس مو میبافتیم به چه قطری.
کارا که تموم شد یکدفعه مادرم یاد خواهرم افتاد،زیر لب غر غر کرد که ببین دختره رو بیدار کردم که بیاد بریم حال وهواش عوض بشه لابد دوباره برگشته زیر لحاف وخوابیده،فکر کرده هفته دیگه هم مادرشوهرش میزاره بخوابه.رفت تو اتاق که مثلا بیدارش کنه ولی نبود مادر بزرگم که مدتی بود ناخوش احوال بود وهمیشه تو جاش خوابیده بود .گفت دختره مگه با شما نیومد مادرم گفت نه من فکر کردم برگشته دوباره خوابیده،اتاقا وهمه جارو گشتن ولی نبود.منم لجم گرفته بود که صبح مادرم بهم محل نزاشته بود وباعث شده بود همه بهم بخندن، هیچی نگفتم رفتم تو حیاط با مرغ وخروساخودمو سرگرم کردم.مادرم هول شده بود مادر بزرگم میگفت هول نشو یکم نمک بخور میادش شاید تو کوچس مادرم دوید تو کوچه،دم سقا خونه،اینور اونور ،حتی رفت باغ پیش پدرم ولی نبود.بعد با پدرم برگشت ناراحت وسراسیمه.
پدرم میگفت یعنی چه ما که کسیو نداریم که بره خونش،مادرم هی به پدرم میگفت هیس هیس صداتو بیار پایین درو همسایه میشنون خوبیت نداره.
بابام ولی مثل مرغ سرکنده بال بال میزد.فکر کنم یکساعته کل آبادیو گشت واومد.
گفت نیست آب شده رفته زمین.
نکنه فرار کرده ،مادرم گفت کجا بره پول نداره ،جایی رو بلد نیست برای چی بره.
بعدمادرم هی من ومن کرد،فکر کنم جرات نداشت جریان خاطرخواهیشو بگه.پدرم دوباره دوید که بره دم ورودی ده که همیشه یکی دوتا سواری می ایستادن که شاید مسافری به تورشون بخوره وببرنش شهر یا ده های اطراف واز اونا بپرسه که خواهرمو دیدن یا نه.
ولی دست از پا درازتر برگشت.آخرش رفت خونه عموم اینا گفت شاید رفته اونجا سر به اتاقش بزنه.@Maryam.Poorbiazar
همین موقع مادرم انگار چیزی یادش اومده اومد سمتم وچشماشو تنگ کرد وگفت تو امروز چی میگفتی ،هی میگفتی آبجی آبجی،چی میخواستی درمورد آبجیت بگی هان،منم عمدا شونه هامو انداختم بالا وگفتم هیچی،که یکدفعه یه کشیده خوابوند بیخ گوشم،گفت حرف میزنی یا کبابت کنم،منم درد کل صورتمو گرفته بود واز ترسم همه چیو گفتم،مادرم هاج و واج مونده بود که یعنی چی مثلا رفته خودشو قایم کنه تا هفته دیگه نیاد.میرم با گیس میکشم
میارمش9 ...#داستان_قدیمی#مد #زیورالات
همین موقع بابام اومد تو حیاط وگفت کجا اا،مادرم آب دهنشو به زور قورت داد وگفت این ور پریده میگه صبح دیدش که رفته تو باغ اون شهریه،فکر کنم خودشو قایم کرده تا با پسر عموش عروسی نکنه،پدرم انگار از خواب بیدارشده باشه وگیج باشه سرشو تکون داد وگفت چی ،عروسی نکنه،برای چی،که چی بشه،مادرم سرشو انداخت پایین وگفت آخه خاطر خواه یکی دیگس،پدرم داد کشید چی چی چی میشنوم،خاطر خواه ،دخترو چه به خاطر خواهی ،چه غلطا حالا خاطر خواه کدوم خریه،مادرم گفت چه میدونم انگار پسر مش قربون،بابام گفت پسر مش قربون؟ کدومشون اونی که بار میبره شهر ومیاره یا اون نکبت.مادرم گفت نمیدونم والا،.پدرم دستشو برد بالا که بزنه تو سر مادرم،که پشیمون شد وگفت استغفرالله ودستشو آورد پایین،گفت آخه زن تو چه غلطی میکنی تو خونه نه میدونی دخترت کجاست،کی رفته،کجا رفته،خاطرخواهه، نیست،اصا خاطر خواه کیه.بخدا اگر حامله نبودی دوشقه ات میکردم.آخه تو چه خاصیتی داری .جواب برادرمو چی بدم بگم عروستو نتونستم یک هفته نگه دارم تا بسپارمش بهت.مادرم که مثل بید میلرزید گفت ول کن این حرفا رو بریم تا کسی نفهمیده وغروب نشده بیاریمش.پامونو از در حیاط بیرون نذاشته بودیم دیدیم عمومو پسراش وتقریبا همه ده دارن میان سمتمون.پدرم گفت یا خدااا بدبخت شدیم.
عموم گفت هان چه خیره پیدا شد، کجا قایم شده.
بابام گفت رفته باغ اون مرد شهریه،دارم میرم بیارمش،عمومم گفت مام میایم،پیداش کردیم عاقدو میارم همین امروز قبل غروب عقدش کنه ببریمش خودمون نگهداریش کنیم انگار شما حواستون به بچه هاتون نیست.
پدرم هیچی نمیگفت ودربرابرتیکه های عموم ساکت بود.
رسیدیم به باغ ، سریع رفتیم سمت در کوچیکه ،دره یه تیکه حلبی زنگ زده بود پسر عموم با چندتا لگد کجش کرد وبه زور هولش دادن وبازش کردن ویکی یکی همه دولا دولا رفتن تو انگار کل آبادی اومده بودن.@maryam.poorbiazar
منم پشت سرشون رفتم جمعیت زیاد بود نمیدیدم اون جلو دم ساختمون وسط باغ چی میگذره یکدفعه صدای جیغ مادرم بلند شد .خودمو از زیر دست وپا رسوندم اون جلو ،مادرم رو زمین نشسته بود وتو سرش میزد دوتا از زنام مانعش میشدن.
اون جلو دم بالکن ساختمان خواهرم وایساده بود با یه نره غول،یه مرد دومتری با شونه های پهن ولباسایی که بهش تنگ بودن وآستین وپاچه شلوارش یه ده سانتی از مچش بالا تر بود .دستا وپاهای بزرگ داشت و
یه چونه وبینی پهن ویه دهن گشاد با دندونای کج وکوله وزرد وکثیف...10
#داستان_قدیمی #رادیوجوان #رمان_آنلاین
...
نظرات