عکس فرنی شکلاتی
رامتین
۱۶۸
۲.۱k

فرنی شکلاتی

۲۰ فروردین ۹۹
مادرم رو به بابام گفت مرد مگه نگفتی کدخدا نهار دعوت کرده،گفت نه کدخدا که چیزی نگفت،من پیش خودم گفتم حتما این که هزارتا گوسفند داره حتما یکیشو نهار عروسی میده چه میدونستم مثل بقیه اهالی خودمون خونه خودمون باید نهار بدیم.
همه عمه ها وعموهام فهمیدن خبری از نهار نیست واصطلاحا خونه ارباب فقط خر داغ میکنن.
همه سر افکنده زدیم به کوچه،تو دهمون نونوایی نبود که مثلا بریم کلی نون بخریم بگیم بیاین حداقل نون وپنیر و...بخورین،هر کس اندازه خوراک هر روز یا دوروزه اش نون می پخت.
ماهم اندازه همه نون نداشتیم.
همه دست از پا دراز تر رفتن خونه خودشون.ومادرمم با شرمندگی از همه عذر خواهی کرد.
این اولین رکبی بود که بابام خورد ،داماد پولدارش حتی یه نهارم به پدر عروس رعیتش نداد.
مادرم با حرص نشست وکلی خمیر درست کرد ،تو دهمون یه کلوچه میپختن که ،لازم نبود بزارن خمیرش وربیاد وتا آرد وآبو شیره رو مخلوط میکردن سریع تو روغن سرخش میکردن.
مادرم میگفت حداقل از شرمندگی مردم دربیایم،دهن خشک اومدن عروسی وشکم گرسنه رفتن،یه چهارتا کلوچه بدیم دم خونشون.
به منم گفت برو به بچه ها یه لقمه نون بده.رقیه که رفت من شده بودم بزرگ خونه وباید به بچه ها میرسیدم هر چند اصلا از این کار خوشم نمیومد ولی خوب مجبور بودم.
مادرم کلی کلوچه پخت.بعدم منو فرستاد تا ببن درو همسایه وفامیلامون پخشش کنم.
کارم که تموم شد مادرم شروع کرد به پختن کاچی کلی مغزیجاتم ریخت توش یه کاچی عالی که یک وجب روغن روش بود.
بعدم گذاشت تو مجمع وکلی از اون شیرینام که پخته بود گذاشت تنگش که قبل از غروب ببریم دم خونه رباب.
تو دهمون رسم بود عصر عروسی مادر عروس کاچی میبرد براش.منو فرستاد برم رقیه رو صدا بزنم با هم بریم.رقیه وزن عموم وعمه هام اومدن ومنم طبق معمول دویدم دنبالشون.مادرم هر چی دعوام کردکه نیا ولی من گوشم بدهکار نبود وسریش شدمو رفتم.
مادرم مجبور شد خواهر برادرامو بسپاره به دختر عموم.گفت به این گلاب اصلا امیدی نیست بعد از رباب دستم بسته شد.
رفتیم خونه کدخدا،دوتا زنا کدخدا دم دراتاقاشون نشسته بودنو قلیون میکشیدن یکیشون که خیلی پیر بود یکیشون که جونتر بود حداقل پنجاه سالی رو داشت.رفتیم طرف اتاق رباب در زدیم ورفتیم تو کدخدا نبود ورفته بود سر باغ.
رباب یه گوشه رختخواب مچاله شده بود زیر لحاف،گریه کرده بود ورد سرمه رو صورتش بود بعلاوه جای انگشتای کدخدای بی شرف،معلوم بود کشیده خوابونده بود تو صورتش.احتمالا مانع کارش شده بود یا ترسیده بوده وبه راحتی تمکین نکرده بود...
دلم به حال رباب سوخت ،خیلی از کدخدا بدم اومد دلم میخواست انقدر قدرت داشتم که خفه اش کنم،.
مادرم مدام با رباب حرف میزد.بعد لحافو زد کنار وگفت وای خداا چه به روزت اومده.بعد رو کرد به عمم اینا وگفت ببینید این پیره سگ چکار کرد.وشروع کرد اشک ریختن ،عمم اینا گفتن هیس حرف نزن زناش پشت درن به گوشش میرسه،مادرم رقیه رو فرستاد دنبال قابله.
واز سینی کنار رختخواب که روش یه پارچ شربت زعفران بود برا رباب ریخت ویکمی داد بخوره،انگار درد داشت ونمی تونست بشینه.
منم طبق غریزه فضولی سریع نشستم کنار رختخواب وبقیه شربتا پارچو یه نفس سر کشیدم،به به شربت زعفران وعسل بود .
بعدم از خرما وارده ای که کنار پارچ بود تند تند خوردم،کلی هسته هم تو سینی بود معلوم بود کدخدا حسابی تقویت کرده.
مشغول خوردن بودم که قابله اومدوبعد از معاینه گفت ماشالله کدخدا هم چه هول بوده انگار پسر شونزده ساله است ونابلد.
مادرم گفت الهی بمیرم،قابله برای اینکه حال وهوای مادرم عوض بشه گفت بسه خوب سیب سرخو دادی دست کدخدا توقع داری چکار کنه ،بزارش سر طاقچه نگاش کنه.شایدم گفتی پیره کاری ازش نمیاد نه جانم دود از کنده بلند میشه.
حالا نترس تو این ده انقدراز این موردا دیدم که حد نداره،بیا این دوتا پماد رو بزنه خوب میشه از شهر آوردم معجزه میکنه.کدخدارو هم دیدم میگم یکم مراعات کنه نیاد طرفش تا رو به راه بشه.
همینطور که لپام پره خرما بود ،آرزو کردم کدخدا بمیره.
بعد توبه کردم آخه ننه میگفت براهیچکس آرزوی مرگ نکنید وگرنه خودتون میمیرید.
قابله رفت ومن همچنان داشتم میخوردم میخواستم ببینم میتونم اندازه کدخدا خرما بخورم یا نه ولی نتونستم دیگه دلمو زد.
بعد یه قوطی کوچیک کنار بالشت رباب توجهمو جلب کرد،برش داشتم چرب وچیلی بود میخواستم بازش کنم ببینم چی توشه که مادرم گفت ایییی گلاب ،از دست تو جووونور به همه چی باید دست بزنی وازلینو چکار داری ،بزارش زمین.اومدم دستمو بمالم به دامنم چربیش بره دیگه مادرم جوش آورد ویه دل سیر کتکم زد، گفت نجسه برو دستتو آب بکش.
تو دلم گفتم زورت به کدخدا نرسید منو زدی.
راه افتادم سمت خونه دستمم تو جوی شستم.
وچون شکمم سیر سیر بود،یکراست رفتم خوابیدم.
صبح دوباره همه چی طبق روال گذشته شروع شد،فقط جای خالی رباب حس میشد،وقتی بود مثل فرفره کار میکرد.مادرم چندتا کار بهم گفت نصفه انجامش دادم وبعدم حوصلم سر رفت ،پریدم رو دیوار باغ وخودمو رسوندم به درختا وازشون رفتم بالا،هنوز صدای مادرم میومد که با فریاد صدام میزنه ولی مطمئن بودم آخرش خسته میشه وصداش دیگه نمیاد...
اگر داستانا رو دوست داریدلطفاپیجو به دوستاتون معرفی کنیدmaryam.Poorbiazar@
...
نظرات