عکس نهار
رامتین
۳۰
۲.۱k

نهار

۲۵ فروردین ۹۹
غلامرضا گفت سال ششم رو که دادم با بقیه پسرا ده که میخواستن ادامه بدن راهی شهر شدم با این تفاوت که من نه توشه راهی داشتم نه پول اجاره خونه.خودم بودمو لباسام..اومدم شهر وشروع کردم سگ دو زدن برای یه لقمه نون ویکم پول برای اینکه خرج تحصیلمو بدم.
بالاخره دم یه دوچرخه سازی تونستم ثابت وایسم وپادویی کنم.هم کار کردمو هم درس خوندم،ماه به ماه که هیچی ،شش ماه یه بارم برنمیگشتم ده،کسی منتظرم نبود.اون روزی که سر راهت نشسته بودم وبهت متلک گفتم برای این اومده بودم چون یکی از هم خونه ای هام تو شهر چندباری رفته بود سینما و پولش تموم شده بود گفت که اگه خودش برگرده ده وبه پدرش بگه پولی بهش نمیده گفت تو برو وبگو پسرت مریضه ونتونسته بیاد وفلان قدر بده تا بتونه بره دکتر ودوا بخره.قرار شد کرایه رفت وبرگشتمم اون بده به اضافه پول یه بار سینما رفتن.اومدم پولو گرفتم وخواستم برگردم، ظهر بود خسته بودم نشستم رو سنگ که سر وکله تو پیدا شد،دلم میخواست اذیتت کنم چون قبلا چندبار منو زده بودی وبقیه اش هم که خودت میدونی.
اونروز از اینکه اذیتت کردم خیلی لذت بردم.
واین شد تفریح هر هفته ام.میدونم اشتباه کردم ولی خوب دیگه گذشته ها گذشته تو هم کوتاه بیا الان که دیگه زن وشوهریم.
از سختیایی که کشیده بود ناراحت شدم ودلم به حالش سوخت ولی بازم نتونستیم با هم باشیم...
روزا وشبا پیاپپی میومد وهر روز غلامرضا عصبی تر وکلافه تر میشد،بهش گفتم نمیدونم چرا اینطوریم شاید دلیلش اینه که از بچگی کارای پسرانه کردم وهمش اطرافیان بهم گفتن تو مثل پسرایی،تو ده برابر پسرا کاری هستی،تو خودت مردی و...
هیچوقت حس نکردم باید مثل دختراباشم .گفت خوب سعی کن مگه نمیگی مدتها بهت تلقین شده پسری حالا تلقین کن خانمی و...
یه روز گفت خانمه همکارم میاد باهم بروید خرید،یه خانمی اومد بسیار دوست داشتنی وشوخ وشنگ از همون اول طوری رفتار کرد انگار سالهاست منو میشناسه .رفتیم خرید، لباس ولوازم ارایش و...خریدیم.
مثل اینکه غلامرضا بهش گفته بود که من حس وحالات زنانه ندارم،کلی پند واندرزم داد.
دیگه تقریبا هر روز میومد خونمون وفوت وفن لوندی ودلبری یادم میداد.
یکم حال وروحیم عوض شده بود.ولی بازم مشکل داشتیم.سه ماهی از ازدواجمون گذشته بود که یه روز با شهلا (خانم دوستش)رفتیم دکتر زنان مشکلمو گفتم وشرح حال دادم ،تشخیص داد دچار واژینیسم(واژینیسموس) هستم بهم دوتا پماد داد.
ولی کمترین اثری نداشت مثل کف دست صاف صاف بودم.(لطفابرای اطلاعات بیشتر درنت درمورد واژینیسموس سرچ کنید)....
غلامرضا مشکلمو قبول نداشت میگفت تو عمدا اینکار رو میکنی،دوباره مجبور شدم برم پیش دکتر ایندفعه فرستادم پیش روانپزشک.اونجا ازم شرح حال گرفت وبعد پرسید در بچگی آیا شاهد رابطه جنسی بودم گفتم بله بارها وبسیار ترسیدم گفت مورد ناراحت کننده دیگه ؟گفتم آبجیم که با کسی فرار کرده بود وبی آبرویی بعدش برام ناراحت کننده بود،همینطور خواهرم که زن یه پیرمرد شد وخیلی روز اول اذیت شد.
گفتم البته اینا ماله سالها پیشه.بهم گفت که اینا تو ضمیر ناخوداگاهت مونده واینمدلی ناخوداگاه هم داری درمورد رابطه مقاومت میکنی.ایندفعه اونم دوتا قرص داد هر چند که احتمالا اگر الان بود با مشاوره مشکلمو حل میکرد.
قرصا به درد نخورد وفکر کنم آرامبخش بود چون یا همش سرگیجه داشتم یا خواب بودم.
هر دو خسته وعصبی بودیم.من حس ناقص بودن داشتم واون حس ناکامی.
جنگ شروع شده بود وساعاتی که غلامرضا سرکار بود بیشتر.البته گاهی هم حس میکردم عمدا خونه نمیاد.
بهم گفته بود که من باهات راه اومدم ولی تو داری لجبازی میکنی.
خیلی کلافه بودم ،شش ماه از ازدواجمون گذشته بود،کاملا ازم دلسرد شده بود.منم مدام فکر وخیال میکردم که حالا چی میشه .یه روز بهم پیشنهاد داد با هم بریم ده تمام اون مدت هیچ خبری از خانوادم نداشتم مقداری سوغاتی خریدم وراهی شدم.بوی خوب خاک زمینای آبیاری شده مستم کرد.مادرم از دیدنم خیلی خوشحال شد همینطور بقیه .
کلی حرف برای گفتن داشتیم.بابامم با غلامرضا مشغول حرف شد معلوم بود که بابام انگار بیشتر ازبقیه داماداش بهش احترام میذاره .
اونروز خیلی بهم خوش گذشت قبل از غروب آفتاب برگشتیم شهر احساس میکردم انرژیم دوبرابر شده.
غلامرضا منو پیاده کرد ورفت وشبم نیومد.
از وقتی که به مشکلم پی برده بودم وقتی میرفت تا برمیگشت دلشوره میگرفتم.
که نکنه منو دیگه نخواد نکنه با یکی دیگه باشه وهزاران فکر وخیال دیگه.
یکسال گذشت تقریبا باهم غریبه شده بودیم،سرم به کتاب خوندن گرم بود هر چند گاهی کتاب رو پام باز بود وساعتها درفکر وخیال وترس غوطه ور میشدم.
با خودم میگفتم اگه منو طلاق بده چکار کنم.دوستش داشتم دیگه مهرش به دلم افتاده بود .در برزخ بودم نه میدونستم اینوریم نه اون وری.دلم نمیخواست از اون خونه وتمام وسایلش وکتابا دل بکنم.
بعد از تقریبا یکسال یه روز اومد وگفت گلاب بشین باید حرف بزنیم ،دلم هوری ریخت .
نشست وگفت ببین یکسال از زندگیمون گذشته ماهر دو دهاتی هستیم ورسم ورسوممون عین همه.من وتو این یکسال مثل خواهر برادر بودیم.من خواهر نمیخوام زن میخوام نیازایی دارم که باید براورده بشه...
...
نظرات