عکس ماکارونی و پنیر
رامتین
۵۸
۲.۱k

ماکارونی و پنیر

۷ اردیبهشت ۹۹
امروز پیک نیک بودیم،البته در بالکن👌👌
از طرف یکی از دوستای مادرم پسری معرفی شد که کاملا با معیارای من جور بود.خانواده پسر گفته بودن که پسرمون دلش میخواد با یه دختر محجبه ازدواج کنه.
روز اول مادرش اومد خونمون خیلی خوب وخوش برخورد .بعد هم قرار شد با خانواده وپسرش بیان.
قبل از اینکه بیان مادر عرفان به خانم واسطه گفته بود به عروس بگید ارایش کنه تا پسرم بپسنده،برادرم از این حرف ناراحت شد ولی من برام مهم نبود والبته همونطور ساده رفتم وعرفان هم کاملا پسندید ومنم اونو پسندیدم،پسر خوب ومهربون وبا اخلاقی بود اهل نماز وروزه وحلال وحرام.
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.مرد رویاهامو بالاخره پیدا کرده بودم.
بعد از دوجلسه به خانوادم گفتم برای اینکه به مشکلی مثل برادرم برنخوریم ودوباره استرسی بهمون وارد نشه بهتره که ازمایش قبل از عقد رو برویم.پیشنهاد مطرح شد واونام قبول کردن وخوشبختانه مشکلی نداشتیم.بله برون انجام شد هر چند سر مهریه یکم تنش ایجاد شد ولی بالاخره پدرشون گفتن هر چی برای عروستون نوشتید بنویسید.
چون محرم وصفر نزدیک بود قرار شد که شیرینی خوری زودتر برگزار بشه.ما یه جشن حسابی گرفتیم وپدرم شام آبرومندانه داد. پدرم میگفت آدم پول در میاره تا خرج کنه وچه بهترکه درشادی باشه اونم شادی بچه هاش.
تو همون مراسم نامزدی(شیرینی خوری) یه صیغه محرمیت خوندیم تا راحت بریم وبیایم .
هم فامیل ما خوشحال بودن هم اونا حلقه ی نشون زیبا برام آوردن خانواده شون هدایای خوبی دادن وماهم همینطور.
از خوشحالی بال درآورده بودم ورو ابرا بودم.
یه پسر برازنده در کنارم ایستاده بود.همدم وهمراه ومکمل من در زندگی.
من بیست ویکساله بودم وعرفان بیست وپنج ساله هر دو شاد وسرزنده.
عرفان تهران کار میکرد ،لیسانس برق داشت ودریک شرکت خصوصی مشغول بود ودرکنارش در حال گذراندن دوره فوق لیسانس بود.
تقریبا هر دو هفته یکبار میومد شهرمون وبرای دیدن هم بسیار مشتاق بودیم.
اولین باری که بعد از نامزدی اومد خونمون برام یه هدیه زیبا آورد.مادرش هرسال یه مسافرت خارجی میرفت ویکی دوبار کادوهای زیبایی بهم داد،میگفت من اینا رو قبلا در سفرهام به نیت عروس آیندم آوردم.
پدر عرفان شغل آزاد داشت ومادرش دبیر ریاضی بود ویه برادر کوچکتر داشت.
یکماه بعد از نامزدی دست مادرشوهرم با شیشه برید وکار به بخیه وبیمارستان کشید ومن برای مراقبت ازش رفتم وتلاش کردم به خوبی ازش پرستاری کنم.
هر پونزده روز یکبار هر طور شده عرفان خودشو می رسوند برای دیدار،اونروز که خونشون بودم مادرش با دلخوری گفت نمیدونم چطوریه که برای تو مدام میاد ومیره ولی برا دیدن من دیر به دیر میاد...
اونروز مادر بزرگش از حرف مادرش تعجب کرد وگفت وا خوب نامزدشه معلومه که باید بیاد ببینش.
من درخانواده ای بزرگ شده بودم که گوشه وکنایه وجود نداشت تیکه انداختن وکل کل نبود،کسی حرف بار کسی نمیکرد.
بخاطر همینم حقیقتش فوری منظور طرفو نمی گرفتم .وبا سادگی فکر میکردم دارن ازم تعریف میکنن ولبخند میزدم.
ماه بعدش مادرم عمل سنگینی داشت ،من باید ازش مراقبت میکردم،عرفان هم برای قدر دانی از اینکه از مادرش مراقبت کردم از تهران اومد ومشکلات ما از اون روز شروع شد. فرداش که مادرم مرخص شد اومد وگفت امشب خونه خالم دعوتیم وباید بریم.
من بعد از دوروز بیمارستان موندن واقعا خسته بودم،تازه مادرمم توان راه رفتن نداشت باید کمکش میکردم.گفتم نمیام،گفت نمیشه عصر میام دنبالت.مامانم برنامه ریزی کرده وتاکید کرده بیای.
خیلی خسته وکسل بودم نمیدونستم چکار کنم،مادرم متوجه شد وجریان مهمونی رو گفتم ،با اون حالش بلند شد وگفت که خوبم وبابات هست برای کمکم،حتما باید بری تو الان باید کنار شوهرت باشی وانقدر نصیحتم کرد که حاضر شدمو رفتم.
وقتی رسیدیم جمعیت زیادی اونجا بودن ومن هم هول شدم والبته روم نشد برم در جمع آقایون ویه سلام به همگی ،گفتم .ولی با خانمها سلام واحوالپرسی کردم هر چند از خجالت یکم دست وپامو گم کرده بودم.رفتم تو اتاق تا بارونیمو دربیارم که مادر عرفان اومد وگفت چرا سرتا پا سیاه پوشیدی،این چه وضعیه،گفتم شب اربعینه ،نمیشد که رنگی بپوشم.
بعدم با یه حالتی دهنشو کج وکوله کرد وگفت اربعین، ورفت.
تو حرفای مادر عرفان مشخص بود از اینکه عرفان برای ملاقات مادرم اومده ناراحته واون مهمونی رو ترتیب داده تا من پیش مادرم نباشم.
برای ربیع الاول خواستم برم خونشون ولی بهانه آورد وگفت بریم بیرون،فکر کردم قراره بریم تریایی جایی،ولی اروم اروم توخیابونا حرکت میکرد وگفت ،اونشب خیلی پسرای خواهرام ناراحت شدن که باهاشون تک تک سلام واحوالپرسی نکردی ،گفتن مارو تحویل نگرفته وچقدرامله که همش روش به یه طرف دیگه بوده وما رو ندید میگرفته.دفعه ی دیگه باید از دلشون در بیاری.
خیلی ناراحت شدم،از حرفاش وطرز برخوردش ولی چیزی نگفتم .خواستم بگم همشون چاک یقشون تارو سینشون باز بود وگشاد گشاد جلوم نشسته بودن چکار میکردم زل میزدم بهشون.
خیلی ناراحت بودم ولی نه به خانوادم چیزی گفتم ونه به عرفان به خودم گفتم کم کم هم من اخلاقا اونا دستم میاد هم اونا.
روز بله برون من گفتم حدود پنج ماه دیگه دفاع دارم وبعدش عروسی میکنیم.ولی با توجه به کارای عقب افتادم و وقت استادم و....دانشگاه برای نه ماه بعد بهم نوبت دفاع بهم داد....
...
نظرات