اول ... یک جمله بگویم!
راستش
گاهی از شدت علاقه به زندگی
حتی سنگها را هم میبوسم،
کلمهها را
کتابها را
آدمها را ...!
دارم دیوانه میشوم از حلول،
از میل حلول در هر چه هست در هر چه نیست
در هر چه که هر چه
چه...!
و هی فکر میکنم،
مخصوصا به تو فکر میکنم،
آنقدر فکر میکنم
که یادم میرود به چه فکر میکنم!
به تو فکر میکنم
مثل مومنی که به ایمانِ باد وُ به تکلیف بید،
به تو فکر میکنم
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح وُ مثل واژه به شعر
به تو فکر میکنم
مثل خسته به خواب وُ نرگس به اردیبهشت،
به تو فکر میکنم
مثل کوچه به روز
مثل نوشتن به نی
مثل خدا به کافر خویش وُ مثل زندان به زندگی
به تو فکر میکنم
مثل برهنگی به لمس وُ تن به شست و شو
به تو فکر میکنم
مثل کلید به قفل
مثل قصه به کودک
مثل پری به چشمه وُ پسین به پروانه
به تو فکر میکنم
مثل آسمان به ستاره وُ ستاره به شب
به تو فکر میکنم
مثل اَبونواس به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عین
مثل حروف الفباء به شین
مثل حروف الفباء به قاف
همین!
هر چه گفتم
انگار انتظارِ آسان رسیدن به همین سه حرف ِ آخر بود
حالا باید بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه ی خویش.
سیدعلی_صالحی
...