از بس همه دوستان درست کردن هوس کردم ،البته با نصف مواد لازم در دستور درست کردم.
روزای بعد از عروسی مادرم چند بار اومد وگفت وای چرا خونتو مرتب نکردی،این چرا اینجاست،اون چرا اونجاست،چرا وسایلتو نچیدی تو کابینت،بلندشو یه غذایی درست کن،اینهمه مرغ وگوشت تو فریزرت گذاشتم.
جهاز کامل بهت دادم ،بلند شو از بس خوابیدی رنگت زرد شده.
میگفتم حالم خوب نیست،میگفت یعنی چه خوب نیست منم سه شکم زاییدم،ویارم داشتم تو غربت هیچکسم کمکم نمیکرد،تازه عمت اینام هر روز آوار میشدن رو سرم ،سفره مینداختم از اینور تا اونور.
هر چند بارها ازش شنیده بودم که اصلا ویار نداشته ودرک نمیکنه چیه .ولی منم حوصله توضیح دادن وشنیدن حرفاشو نداشتم ،گفتم بله درست میگی چشم.
تمام زندگیم این حرفای تکراری رو شنیده بودم ،که من چه ها کردم برای خانواده شوهر واونا چه ظلمایی که به من نکردن.
بچه که بودم فقط غصه ی مامانمو میخوردم،کاری هم از دستم برنمیومد.
بزرگتر که شدم از عمه هام متنفر شدم.به جوانی که رسیدم،متوجه شدم،مادرم با سیاست فقط بدیهای خانواده پدری رو میگه وخوبیهاشونو فاکتور میگیره یا بی اهمیت از روشون رد میشه،یکی دوبار اینو بهش گفتم وبعد از اون شدم چشم سفید وبچه بده وتو غیر از اینکه شکل عمه هاتی اخلاقتم مثل اوناس وگربه صفتی و...
کلا برای مادرم یا همه چی سیاه بود یا سفید،حد وسطی نبود.یا همه باید تاییدش میکردن یا با کوچکترین تکذیب باید طرف طرد میشد .
ومنم جزو دسته سیاهها بودم،عوضش خواهرم با تایید وچاپلوسی عزیز کرده مامانم شده بود .
هر چی مامانم نسبت به من بی اهمیت بود وتقاص عمه هامو میخواست از من بکشه، مادرشوهرم خیلی مهربون وفهمیده بود همیشه هوامو داشت. نهارا شوهرم میرفت خونشون وبراشب هم برامون ازنهار ظهر یه قابلمه میفرستاد،هر چند من میلی نداشتم ولی خوشحال بودم شوهرم غذا داره ونگرانش نیستم.
تقریبا پنج ماهه شده بودم وکار هر روزم نشستن تو تراس بود،یه روز صبح زود بخاطر سر وصدای کارگرای ساختمان ساز و بتن ریزی و...زودتر بیدارشدم ورفتم تو تراس چشمم به یه پیرزنی افتاد که داشت دم خونه ی با صفای رو برو را جارو میزد،حالا فهمیدم اون فرشته پاکیزه کیه.
تا شب اونجا بودم وبه کاراش دقت کردم،بعد از صبحانه که رو بالکن، کنار سماورش خورد ،خرده نونا سفره رو ریخت برا گنجشکا،بعد رفت خرید وبعد از نهار سهم گربه ها از سفرشو داد.
روزهای بعدیم همون کارا تکرار شد.از کاراش انرژی می گرفتم.منم کم کم شروع کردم کارای خونمو کردم.یکمی میتونستم غذا بخورم.
هر روز انگار میخواستم یه سریال خوب ببینم با عشق وشوق وذوق بلند میشدم ومیرفتم حرکات ننه نقلی رو میدیدم.اسمشو گذاشته بودم ننه نقلی چون خیلی کوچولو بود..
تقریبا حالم خوب شده بود فقط نفخ داشتم اونم شدید،یه روز شوهرم خوش وخندان کوبیده ودوغ خریده بود وظهر اومد خونه.گفت یه کبابی عالی باز شده ، دلم نیومد تنها بخورم برا تو هم گرفتم .انقدر باشوق وذوق حرف میزد وسفره رو میچید دلم نیومد بگم نمیتونم بخورم نفخ میکنم ،نشستم باهاش همراهی کردم.یکمی دوغ وسبزی خوردم ویه لقمه غذابعد از نهار چون کار داشت سریع رفت.منم نفخ کرده بودم در حد ترکیدن،حال بد ،نفسم بالا نمیومد،رفتم هرچی تلاش کردم بالا بیارم نشد که نشد،نه به ماههای پیش که اون وضعم بود ونه به حالا،تو خونه یکم راه رفتم از اینور میخوردم به مبل از اونور به میز ،خلاصه جا برا راه رفتن نبوداز بس تو یه وجب خونه وسایل چوبی بود،حاضر شدم ورفتم بیرون راه برم.تا سر خیابون رفتم از اینورم موتور میومد از روبرو دوچرخه از پشت سرم چندتا بچه با سرعت میدویدن،کارگرا شهرداری شاخه درختا رو میبریدن وپرت میکردن توپیاده رو،با خودم گفتم پیاده روها همیشه انقدر شلوغ وپرخطر بود ومن دقت نکرده بودم.
از ترس اینکه کسی یا چیزی به کمر وشکمم نخوره قید پیاده روی رو زدم وبرگشتم سمت خونه،ولی واقعا نفسم بالا نمیومد.
رسیدم نزدیکیای خونه ،ننه نقلیو از روبرو دیدم ،یه سلامی کردمو رد شدم.
صدام کرد،برگشتم با مهربونی گفت دخترجان انگار حالت خوب نیست،رنگت سیاه شده.گفتم اره نفسم بالا نمیاد دارم خفه میشم.
گفت بیا بهت جوشونده نعنا بدم معجزه میکنه،کلیدشو درآوردودروباز کرد ،مردد بودم برم نرم،خندید وگفت نترس بیا من تنها زندگی میکنم هیچکس خونه نیست.منم آدم خور نیستم بیا.
گفتم نه این چه حرفیه،ورفتم تو.وارد بهشت شدم،بوی خاک نم خورده،باعطر شمعدونی معطر وچندتا بوته رز وگل محمدی.تا یه دقیقه پیش نمیتونستم نفس بکشم ولی تا رفتم تو حیاط چندتا نفس عمیق کشیدم.گفت بشین برات چای نعنا ونبات میارم،نشستم لب تخت ،خدایا چرا انقدر اینجا با صفاست وروح نوازه ،حیاط از دم در چهار پله میخورد واز سطح کوچه پایینتر بود.
دیوارا بلند بود وسه طرف ساختمون بود وباعث میشد که اصلا صدا های تو کوچه داخل حیاط نیاد،انگار از در که داخل میشدی زمان جدید با دود وصدای ماشین و...می ایستاد و وارد زمان قدیم وسکوت وارامشش میشدی.
همینطور مشتاقانه همه جای حیاط ونگاه میکردم.که ننه نقلی اومد.ولیوان دستشو گذاشت کنارم وگفت تا داغه بخور معجزه میکنه.منم اطاعت کردم وچند دقیقه بعد اثری از مشکلاتم نبود.
گفت اسمت چیه گفتم سعیده ،گفت اسم منم سرونازه.
گفتم چه اسم قشنگی دارید.لبخند زد...