مشاطه راست میگفت زمان ما اکثرا عروس وداماد تا سر سفره عقد ،چه بسا خود حجله ،همدیگرو نمیدیدن،مادر یا خواهر داماد دختری رو میپسندیدن ،یا حتی پدر داماد قول وقرارا رو با پدر عروس میزاشتن وعروسی سر می گرفت،به نظر من مثل بقیه کارا اینم ظلم بود یکی از ظلمایی که بزرگترها درحق پسرها ودخترهاشون میکردن.
خیلی وقتا پسره مثلا میگفت بروید خواستگاری دختر فلان همسایه که اتفاقی دیده بود وپسندیده بود،می رفتن وهمه ی کارا رو میکردن،سر عقد یا تو حجله متوجه میشد که این دختر اونی نیست که پسندیده ، دختره خواهر بزرگتری داشته واونو به عقدش درآوردن .
ودیگه نه راه پیش داشت ونه راه پس وعمری اون پسر باید با زنی اشتباهی سر بر بالین میزاشت.
البته در طبقه ی ما که کمی مرفه تر بودیم وتک وتوکی فرنگ دیده بودن وچیزهای جدیدی یاد گرفته بودن ممکن بود در خواستگاری از دختر بخوان حاضر بشه ویا حتی دو کلمه حرف بزنن البته با حضور کلفتی ،مادر بزرگی،خاله ای یا شخص دیگری.
خلاصه من حاضر شدم کمی آرایشم کردن.آیینه رو گرفتن جلو روم خودمو ببینم،چقدر فرق کرده بودم دروغ چرا خودمو اول نشناختم ابروهای پر پشتم باریک شده بود صورت کرک دارم تمیز بود.سیبیلام رفته بود.
چادروروبنده زدیمو برگشتیم خونه،قرار بود برای اینکه لباس سفیدم خاکی نشه در منزل لباسمو عوض کنم.
دم درخونه رو آب وجارو کرده بودن.بوی اسپند میومد .
رفتیم داخل اشرف وتعدادی از خانمهای حاضر درمجلس کل کشیدن.ومقداری نقل رو سرم پاشیدن،دورتا دور حیاط رو صندلی چوبی گذاشته بودن.
هنوز از داماد وخانواده داماد خبری نبود.
رفتم تو اتاقم.خالمو اشرفم اومدن.یه لباس خیلی خوشگل رو یه پارچه سفید کف اتاق پهن بود پارچه اش سفید بود با گلهای طلایی ونقره ای.
رفتم داخل صندوق خانه وپوشیدم،خاله ام تا دید گفت ماشالله مثل ماه شدی.دخترخاله هام همون موقع از سفره عقد چیدن فارغ شده بودن واومدن وکلی ذوق کردن وتبریک گفتن.
خوشحال بودم خیلی خیلی خوشحال،از اینکه همه ازم تعریف میکردن،از اینکه ابرومو برداشته بودم،ارایش کرده بودم،لبامو قرمز کرده بودم،چشمامو سرمه کشیده بودمو...
صدای دست وکل(گلی لی لی)کشیدن اومد معلوم بود ناصر وفامیل داماد اومدن،خالم گفت تور رو بندازید رو سرش تا اونا مشغول سلام وعلیک هستن،عروس بره سر سفره عقد بشینه.
دخترخاله ها کمکم کردن ورفتیم اتاق مهمان،سفره عقد زیبایی چیده بودن پراز گلهای زیبایی که از باغ شوهر خالم چیده بودن.
یه ظرف پر از شیرینی وکاسه های نقل ونبات گذاشته بودن ...
کلی لقمه نون وپنیر وسبزی تو یه سینی بود والبته لقمه های شامی هم بود،یه شامی یکی از کارگرای گیلانیمون درست میکرد که وقتی میخوردی گوشتش کشدار بود میگفت ما سر سفره عقدهم میزاریم ومن چون عاشقش بودم برای سفره عقد منم درست کرده بود .یک نصفه روز نشست پای چراغ واینارو برا من درست کرد.محبت هیچ وقت فراموش نمیشه هنوز که هنوزه یادش میوفتم لبخند رو لبم میشینه وبه نیکی ازش یاد میکنم.
خلاصه همه چی غرق در رنگ ونور وزیبایی بود.زنها اومدن تو اتاق ولی دخترها رو راه ندادن،خواهرهامم نتونستن بیان تو،میگفتن بختتون بسته میشه اگر بیایید داخل، حالا راست یا دروغش پای خودشون.
داماد اومد وباهم رو زمین نشستیم،صندلی داشتیم ولی رسم بود پای سفره باید مینشستیم.
دامادم که شاخ شمشاد بود .صدای پچ پچ ها رو میشنیدم که میگفتن چقدر بهم میان.چه داماد برازنده ای ،چه عروس زیبایی.
خالم به یکی از دختراش اشاره کرد بره جلوی روم بایسته تا بهش نگاه کنم ومثل اون بختم سپید بشه.
قندو سابیدن وبا نخ وسوزن دهن بدخواهها رو دوختن .
خطبه تموم شد وبله رو گفتم.همه کل کشیدن وداماد تورمو زد بالا ،یه لبخند زد وبعد سرشو انداخت پایین.
مادرم یه اخمی بهم کرد که چرا ارایش کردم وگفت ناصر خان تشریف ببرید آقایون منتظرن.ناصرهم با اکراه بلند شد ورفت.مادرم مثل بسیاری از زنان قاجار اعتقادات دینی خاص وتعصبات کورکورانه داشت.
با اینکه عقد بودیم ولی حق حرف زدن با هم رو یا نگاه کردن به هم رو نداشتیم .
خانمها هدایا شونو دادن که اغلب زیور آلات بود یا پول.
خوراکی های سفره بین خانمها تقسیم شد ومابقی رو به قسمت مردانه فرستادن.
شام عقد هم چلو گوشت بود وبعد از شام همه مهمانها رفتن.
من همون چند دقیقه پای سفره عقد ناصرو دیدم ،حتی از ترس مادرم جرات خداحافظی رو هم پیدا نکرده بود.دختر خاله هام موندن .دوباره رختخواب پهن کردیم ،خواهرهام اصرار داشتن با ما یکجا بخوابن ولی مادرم تشر زد وگفت که اینا زن شوهر دارن شما حق ندارید باهاشون یکجا بخوابید حرفای اینا به درد شما نمیخوره اونام دست از پا درازتر رفتن اتاق خودشون.
تازه مادرم خبر نداشت من خونه خاله هام با دختر خاله هام چقدر گفتیم وخندیدیم .
صبح با خوشحالی بیدار شدم،خداروشکر میکردم بالاخره ازدواج کردم ودیگه خانم جان خیالش راحت شده.
خاله ام ودخترهاش رفتن وزندگی معمول شروع شد،از طریق خاله ام خبر رسید آخر ماه ناصر میره فرنگ،سفر رفتن اونزمانام یه هفته دوهفته نبود گاهی شش ماه رفت وبرگشت طول میکشید.
دروغه بگم ناراحت شدم یا دلتنگ،چطور این احساسات رو نسبت به مردی داشته باشم که کلا ده دقیقه دیدمش ودرکنارش نشستم... 40
دوستان لطف کنید حدساتونو درمورد ادامه داستان تو کامنتا ننویسید ذهن بقیه خواننده ها هم منحرف میشه،اینجا داستان میگیم نه چیستان،اگر این روند ادامه داشته باشه کامنتا رو میبندم😘
...