مادرم خاله وخانوادشو تهدید کرده بود که کسی از ماجرای طلاق بویی نبره وفقط خاله وشوهرش ومادرشوهرش خبر داشتن،از طرف ماهم من ومادرم واشرف.هیچکدام از خواهر برادرامم اصلا قاطی آدم حساب نمیشدن که بخوان بدونن.
یکماهی از اون اتفاق گذشته بود که برای دوتا خواهر بعدی من که هرسه شیره به شیره بودیم خواستگاراومد،دو برادر از اقوام مادری همونطور که مادرم میخواست ومیپسندید،مادرم کاملا راضی بود هر دو رو یکجا عروس میکرد وخیالش راحت میشد ،قبل از اینکه کسی بفهمه دختر بزرگ خانواده طلاق گرفته.
در کمتر از دو هفته مراسم عقد وعروسی برگزار شد،دیگه مادرم درنگ نکرد برای تهیه جهیزیه،با سرعت برق تمام وسایلشون که شامل فرش ورختخواب وصندوق وکمد واسباب سماور واسباب سفره و....بود رو تهیه کرد.می گفت دیگه فاصله بین عقد وعروسی نمیندازم من مارگزیده شدم واز ریسمان سیاه وسفید میترسم.
روز عقد به اشرف گفته بود که از اتاق بیرون نروم ودر اتاق عقد حاضر نشوم،به هر حال من سیاه بخت محسوب میشدم وحضورم شگون نداشت.
گویا هر کس هم سراغ گرفته بوده گفته بودن تب کرده وناخوش احواله.
در رو هم قفل کرده بودن که کسی سراغم نیاد.
تو اتاقم نشسته بودم واشک می ریختم از بی مهری زمانه ،شوهرم ومادرم می نالیدم.
کلا با دو خواهر کوچکترم از وقتی بزرگ شده بودیم میانه خوبی نداشتیم ولی دوست داشتم در مراسم عقد وعروسیشون حاضر باشم.اما افسوس تقدیر من اینچنین بود.
خواهرام عروس شدن ورفتن خانه بخت،فرداش با سلام وصلوات ،اشرف وآشپز براشون کاچی با هفت مغز درست کردنو فرستادن.
بعدم جشن پاتختی(بندر تخت) گرفتن وهدایا وخلعت بردن.
مثل آدمیزاد تمام رسم ورسومات براشون اجرا شد.ومن فقط حسرت خوردم...
یه روز مشغول حساب وکتاب در اتاق مادرم بودم،بهم گفت غصه نخور برای توهم اگر شده از چوب یه شوهر میتراشم،نمیزارم تا ابد تنها بمانی.
گویا درچهره ام غم ونا امیدی موج میزد که مادرم چنین گفت.
موقع ناهار شد مادرم گفت دراتاق من ناهار بخور تا بعد از نهار باقی حساب کتابا رو انجام بدیم.مجمع آبگوشت که من عاشقش بودم رو آوردن ،بوی دنبه بدجور حالمو بهم زد،کم مونده بود در حضور مادرم بالا بیارم،دویدم در حیاط کمی بهتر شدم و برگشتم.مادرم گفت چه شد ،گفتم نمیدانم از بس اشرف هر صبح کلی کره وسرشیر به خوردم میده دیگه وازدم،بوی دنبه وروغن به مشامم میرسه تحمل نمیکنم.
شما میل کنید ،من اشتها ندارم...
مادرم با اشتها غذاشو خورد،مجمع رو کناری گذاشت وگفت خوب ادامه میدیم،دوات تموم شده بود یه شیشه جدید آوردم توش مقداری لیقه ریختم بوی نخ خیس خورده حالمو بهم زد بوش باهمیشه فرق داشت،اوق زدم.
مادرم گفت سروناز حالت خوب نیست انگار .گفتم نمیدونم خانم جان فکر کنم صفرام زده بالا.
یکم نگاهم کرد،بعد رفت تو فکر .من همیننطور با یکدست پر چارقدمو گرفته بودم جلو بینیم وبقیه حسابا رو مینوشتم،مادرم درحالیکه لب میز با انگشتاش رنگ گرفته بود ومیزد رو میز چشم ازم برنمیداشت معذب شده بودم . گفت سروناز آخرین بار کی عادت شدی؟هر چی فکر کردم یادم نمیومد ،گفت برج قبلی شدی یانه،دوباره فکر کردم گفتم نه انگار ،دوباره گفت چارقدتو بیار پایین وبعد بشقاب گوشت کوبیده رو گرفت زیر بینیم،دوباره حالم بد شد.
مثل تیر از جاش بلند شد وگفت گمشو تو اتاقت،متعجب بلندشدم وسریع رفتم تو اتاقم ،یه جوری سرم گیج می رفت با خودم گفتم شایدم چون نهار نخوردم ضعف دارم تکیه زدم به پشتی وچارقدمو باز کردم.
ناگهان صدای جیغ اشرف اومد که میگفت خانم جان چی شده،خانم جان چکار کردم،خانم جان غلط کردم هر کار کردم غلط کردم.
تا اومدم بلند بشم یکدفعه اشرف پرت شد وسط اتاق وافتاد رو قالی.
هر دو هاج و واج بهم نگاه میکردیم،خانم جان یه چماق دستش بود،یا خدااا،چی شده.
بچه ها وبقیه کارگرا پشت در اتاق جمع شده بودن،برگشت وگفت چیه اومدین شهر فرنگ تماشا کنید،بعد با همون چماق چندتا زد به قلمه پای کارگرا اونام فریاد کشان بالا وپایین میپریدن از درد و لی لی میکردن.
انگار دلش خنک نشد دوتام حواله خواهر برادرام کرد وگفت گم شید تو اتاقاتون کسی این دور وبر بیاد قلم پاشو خرد میکنم که چلاق بشه،بروید ونفس هم نکشید.
هم کارگرا هم بچه ها ماستاشونو کیسه کردنو فرار رو برقرار ترجیح دادن.
مادرم درو بست وچفت بالای در رو انداخت،معلوم بود فاتحه مون خوندس.
من نمیدونستم جریان چیه ،مادرم یکی زد به اشرف گفت ایندفعه میفرستمت سینه قبرستون،اشرف یه ناله کرد وبه خودش پیچید ،بعد مادرم اومد طرفمو یکی محکم زد به کنار زانو ،افتادم وازشدت درد نفسم بند اومد.
گفتم چرا خانم جان چی شده،گفت چم چاره شده،اینو من باید از تو بپرسم.
بگو از کی آبستنی ؟میگی یا این چماقو تو حلقت فرو کنم،گفتم چی میگی خانم جان.
گفت فکر کردی من خرم من این شهرو رو انگشتم میچرخونم ،تو بگو چهار،من یه چهار سو میسازم وبرمیگردم،این توله اون مردک چطور فلان شده است؟ آره؟اونروز آخر باغ چه دسته گلی آب دادین،همون روز که چشات از زور اشک عین وزغ زده بود بیرون رو میگم...
...