عکس سیب پلو
رامتین
۱۱۹
۳.۰k

سیب پلو

۱ خرداد ۹۹
🌹لایک لدفا🌹 مادرم گفت همون روز حس کردم مشکل از یه سر درد معمول فراتره ولی فکر نمیکردم تا این حد باشه،دوباره یکی یه چماق حوالمون کرد،از درد به خودمون می پیچیدیم،گفت میگید یا نه،بعد پشت گردن اشرف رو گرفت وشروع کرد به زدن .گفت مهره هاتو دونه دونه خرد میکنم،منم که دیدم داره اشرفو میکشه به پاش افتادمو گفتم خانم جان تو رو خدا ولش کنید،تقصیر اون ناصر نامرد بود منو گول زد بردم به کلبه آخر باغ و...
مادرم به اشرف گفت اونوقت تو داشتی چه غلطی میکردی،اشرف گفت من نرفتم خانم کاش رفته بودم،مادرم گفت کاش رفته بودی رو تخت مرده شور خانه.
بعد چماقو انداخت ورفت رو صندلی گوشه اتاق نشست وگفت ناصر خدا لعنتت کنه ،آخر زهرتو ریختی از همون بچگی ازش خوشم نمیومد،از همون وقتی که سر پدر ومادرشو خورد،از همون وقتی که حشمت خواست ازش نگهداری کنه ولی من نذاشتمو گفتم زحمت برا خواهرم درست نکن.
فکر کردم فراموش کرده ولی نگو که عین شتر کینه نگه داشته تا الان کمرمو بشکنه.
من چطور گولشو خوردم،چطور...
بعد بلند شد وگفت به وقتش هم کمر حشمتو میشکنم هم اون بی شرفو،نشونشون میدم کینه یعنی چه،حالا بهتره این مول رو از تو شکمت بکنم بندازم تو مستراح،دولا شد وچنگ انداخت تو موهای جلو سر اشرف ورو به پشت کشید،گردنش داشت میشکست،گفت تا شب نشده برو سراغ قابله ای که خونش سرگذره بر دار و بیارش،اشرف که به زور نفسش بالا میومد گفت خانم جان اونکه قابله نیست قاتله.
مادرم گفت یه زمانی بود الان فقط بچه میندازه کاری که بقیه قابله های احمق نمیکنن.
حرف مفتم نزن که قاتله ،بهتر که هست،کاش تو و اون ناصر وحشمتم از تو شکم مادرشون یکی میکشید بیرون تا تو و اون دوتا حیوون روزگار منو این دختره احمق رو سیاه نمیکردن،بعدم یه لگد زد به پهلوی اشرفو گفت گمشو برو بیارش ببینم.اشرف به زور بلند شد وتلو تلو خوران رفت طرف در .
خانم جان یکی از نوکرا رو صدا زد وگفت به بقیه کارگرا بگو که همگی میتونن یک هفته برن ولایتشون برا دیدن اقوامشون ،زود بروید تا نظرم عوض نشده.
به سرعت همشون جمع کردن با یه بقچهزیر بغلشون شروع کردن به دویدن وصدای تالاپ تولوپ گیوه های سنگینشون که مثل کفشای عمو نوروز پر از وصله پینه بود اومد،خوب میدونستن که اگر دقیقه ای دیر برن غضب خانم جانو به همراه داره ودر ضمن نباید کنجکاوی کنن، فقط برن.
مادرم برای چند دقیقه رفت به اتاق خواهر برادرام البته پشت درا رو از بیرون چفت کرد.که نتونم جایی برم.
تو این فاصله منم تنها شدم،وای خدایا این چه مصیبتی بود یعنی من آبستنم،ناخوداگاه دستم رفت طرف شکمم ویه دستی بهش کشیدم...
نمیدونستم قراره چی به سرم بیاد،تو اون لحظه با حماقت هر چه تمامتر با خودم گفتم شاید ناصر بدونه بچه ای در کاره برگرده.
بعد گفتم مگه زن اولش حامله نبود ،اصلا براش مهم نبود.
وحشت کرده بودمو میلرزیدم،بعد از مدتی یه پیرزن عبوس وبسیار وحشتناک اومد،گفت هان چند وقتشه،مادرم گفت دوماه ونیمشه،گفت شوهر داره یا نه،اگر شوهر داره باید بگه که اجازه میده من دنبال شر نمیگردم،دوروز پیش یه مردی اومد چنان داد وهواری راه انداخته بود که چرا بچشو سقط کردم،هشت تا دختر داشت،تازه این یکی هم دختر بود،میخواست آجان برام بیاره،منم بچه رو هنوز دور ننداخته بودم گذاشته بودمش کنار باغچه بردمو نشونش دادم که این یکی هم دختربوده،اونوقت ساکت شد ورفت.
مادرم گفت شوهر داشت ولی نامرد ولش کرد ورفت.
پیرزنه گفت رختخواب بندازید از ترس داشتم میمردم،گفتم خانم جان چکار میکنید ،تو رو خدا من میترسم به پاش افتادم قسمش میدادم که نکنه من میترسم،مادرم گفت تو رو خدا چی ،این قسم وآیه رو اون روزی که به باد دادی برا اون نامرد میومدی.الانم تو رو خدا چی بزارم بچه اون عوضی تو شکمت بمونه وبدنیا بیاد،لابد بزارمش سر سفره مو بزرگشم بکنم.
هان بگو ،دبگو چشم سفید بزارم شکمت بالا بیاد ،اونوقت نمیگن بچه کیه،اون مادرش مرده بود که دخترشو بی آبرو کردن،بعدم مایه تف ولعنت بشیم وبهمون بخندن بگن کار کدوم نوکرتون بوده،همینو میخوای.
به پیرزنه اشاره کرد وگفت این مولو بکش پایین تا جیگر منو نخورده.
پیرزنه هم باحوصله یه ملافه سفید انداخت واز تو یه بقچه وسایلشو در آورد وچید یه انبر بلند ویه مفتول مسی،(قدیما آشپزا با مفتول مسی یه چیزی شبیه این همزن برقیا درست میکردن برا دوغ وتخم مرغ وکوکو و...،)ویه پر بلند بوقلمون گذاشت.
بعد وسایلو با حوصله رو شعله چراغ الکلی گرفت وپر رو هم با یه دوایی که از تو یه شیشه ریخت رو پنبه تمیز کرد.
از اشرف آفتابه لگن با آب گرم خواست وحسابی دستاشو شست.
من مثل بید میلرزیدم دندونام تیریک تیریک بهم میخورد،داشتم قالب تهی میکردم.
گفت بهش یه جرعه آب قند بدین .نمیتونستم بخورم از دهنم ریخت.
خدایا چرا تمام اتفاقایی که برا زنا یه خاطره است برا من کابوسه اون از رابطه ام، اون از ازدواجی که فوری ختم به طلاق شد،اینم از آبستنیم که تا فهمیدم در کمتر از یکساعت باید سقط کنم.
خدایا آخه من چه گناهی کردم...
پست بعدی فردا ظهر..
...