گفتم خوب چه اشکالی داره داداش منم لب شکری بود دیگه.یادت نیست؟گفت نه خانم داداش شما مثل یه خراش کوچیک رو لبش بود ولی پسر شما اصلا کام دهنش تشکیل نشده بود طفلک نه بینی داشت ونه کام .من همون روز زن اسد رو گذاشتم بالا سرت وبچه رو پیچیدم لای ملافه وبردم مریضخانه،به چندتا دکتر خارجیم نشونش دادم گفتن کاری براش نمیشه کرد،این بچه نمی مونه چون نمیتونه شیر بمکه اگرم شیر بریزید تو دهنش میره تو ریه اش وخفه میشه،گفتم خوب پس چی شد خوب یه کاریش میکنیم اگر شیر بریزیم ته حلقش خوب میده پایین وسیر میشه.
گفت خانم جان نشد نه میتونست درست نفس بکشه نه هیچی چند ساعت موند ومرد،رفت وچسبید به درخت طوبی.جاش تو بهشته...
راست میگفت اون زمانا دکترا بلد نبودن کامی که سوراخه رو ترمیم کنن،حتی یه سوراخ کوچیک،دیگه وای به حالی که بچه کلا کام نداشته باشه.اون طفل معصومم از بس من تو دوران بارداریم سختی کشیده بودم چه جسمی وچه روحی به اون روز دراومده بود،بس که نگرانی وترس ودلهره مداوم داشتم.
چاره ای نداشتم جز اینکه بگم راضیم به رضای خدا.جرات نالیدن هم نداشتم،میترسیدم این یکی رو هم از دست بدم.
خدارو شکر که یکیشون کاملا سالم موند برام.اسمشو ابوالفضل گذاشتم،در زمان بارداریم نذر کرده بودم این اسمو رو یکیشون بزارم رو یکی هم عباس.
از وقتی پسرمو بغل کردم حس میکردم توانا تر شدم،حس میکردم الان که یه بچه ضعیف انقدر محتاجمه من باید خیلی قوی باشم وفقط به جلو نگاه کنم.
روزامون با قناعت می گذشت.اشرف جرات نداشت بره دنبال کار، قضیه فقط فرار نبود دزدیدن مقدار زیادی پول بود،در ضمن بن چاق اون زمینی که مهریه ام بود رو هم آورده بود می گفت حق خودته ،باید میاوردمش.
منم دلم نمیخواست بره کار کنه وبیاره من بخورم،تازه اگر نبود هم من تنها تو خونه میترسیدم.روزامون میگذشت به بچه داری،به یاد آوری خاطرات تلخ وشیرین گذشته وامیدواری از آینده.
برای یکسال دیگه هم تو اون خونه موندیم.کم کم طلاها به نیمه رسیده بود.باید فکری میکردیم.ولی هیچ کاری نبود انجام بدیم،اونزمانا مثل الان کارهای مختلفی برا زنا نبود چه میدونم مثل سبزی پاک کردن وترشی انداختن .
اغلب خانما اگر پولدار بودن کارگر داشتن ،اگرم فقیر بودن که خودشون انجام میدادن.فروشندگی وبقیه کارا هم وجود نداشت.
مدام فکر میکردیم چه راهی پیدا کنیم برا پول در آوردن ولی راهی نبود.من از موندن توخونه خسته نمیشدم ولی حس میکردم اشرف پر جنب وجوش وفعال داره کم کم افسرده میشه اغلب یه گوشه می نشست وتو فکر می رفت گاهی هم با خودش حرف میزد.فقط ابوالفضل میتونست سرشوق بیارش...
یه روز اشرف گفت میخوام برم محله قدیم سر وگوشی آب بدم،ببینم خانم جان کجاست،ناصر اومده نیومده و...
گفتم تو رو خدا نرو اگر بگیرنت تیکه بزرگت گوشته،گفت نه بلدم چطوری برم.صبح حاضر شد ورفت دلشوره عجیبی داشتم فقط تو خونه راه می رفتم یه لحظه هم نمی تونستم بشینم،دعا دعا میکردم گیر نیفته.
تا غروب دیگه از دلشوره مردم.غروب اشرف اومد.از خوشحالی پریدم بغلش گفتم خدارو شکر که برگشتی،من بدون تو می میرم تو تمام پشت وپناه منی،گفت خدا پشت وپناهت باشه این چه حرفیه.
شاممونو که خوردیم ابوالفضل رو خوابوندم،خیلی شبیه پدرش بود.
گفتم خوب بگو کیو دیدی چی شد،گفت رفتم اکبر رو دیدم(یکی از نوکرای مورد اعتماد) داشت می رفت خرید ،ازش حال واحوال کردم،پرسید کجا رفتی و...گفتم کمتر بدونی بهتره تو بگو.
گفت اونروز که رفتین خانم عین کوه آتشفشان شده بود می غرید ومی خروشید ،همه جا رو گشتن در خونه تمام دوست وآشناها رفتن.
تا یکماه نوچه هاشو فرستاد تک تک محله ها ودر دهاتی که فکر میکرد رفته باشید،حتی ادم فرستاد ده شما .ولی خوب پیداتون نکرد.وقتیم فهمید کلی هم پول برداشتین،اول میخواست به عنوان دزد ازتون شکایت کنه ولی بعدش پشیمون شد .انگار از اینکه یه دختر بچه ویه کلفت اینمدلی دورش زدن خجالت میکشید،دیگه نمیخواست از این بیشتر خوار وذلیل بشه وادامه نداد،البته اینکه حشمتم میسوخت خوشحالش میکرد. درنهایت فقط گفت من از اول دختری به اسم سروناز نداشتم،تمام اموالشم وصیت کرد بعد از خودش به بقیه بچه هاش برسه.یه جوری از شر سروناز خانم راحت شد.
دوتا دخترای دیگر خانم هم بچه دار شدن،سر خانم گرمه.
حشمت قبول نمیکرد ونمی کنه که شما خودتون فرار کردید،میگه فراریشون دادید،خداییشم ما هم هنوز فکر نمیکنیم شما دوتا تونسته باشید همچین کار بزرگی رو تنهایی انجام بدین،من وبقیه کارگرا گاهی که حرفتون میشه میگیم ماشالله به جراتشون ماشالله به اشرف که از هر مردی مرد تره.
حشمتم درنگ نکرد هوو آورد روسر خاله خانم یه زن جوان ولی فوق العاده غربتی وکولی ،بنده خدا خاله خانم خیلی روزگار سختی داره اونم تو زندگی شانس نداشت،ناصرم یه بار اومد ایران با یه زن فرنگی زنه ازخودش خیلی بزرگتر بود کلفتا میگفتن سن مادر ناصره،نمیدونم از کجا اینو پیدا کرده بود،طوری خودشو میگرفت انگار از دماغ فیل افتاده،هر جا میخواست بشینه یه دستمال پهن میکرد زیرش من یه بار اتفاقی برا انجام کاری رفتم خونه حشمت خان دیدمش،ناصرم مثل سگ دنبالش راه افتاده بود ودم تکون میداد،زنه یه مدلی با ناصر رفتار میکرد که انگار واقعا سگشه،بدجور به خفت افتاده بود...
...