عکس ماکارونی برای قرار گروهی
Mahnaz
۱۸
۶۶۰

ماکارونی برای قرار گروهی

۱۳ خرداد ۹۹
#قرارگروهی
گلاب ۱۱
ارباب بهش گفت تو هم بيا اينجا بشين كارت دارم..خلاصه علي هم حرفاشو زد و نامزدشم گفت اقا بخدا من و علي سه ساله نشون كرده ايم و خيلي همو ميخوايم،من ميدونم علي همچينكاري نميكنه..اربابم علي و نامزدشو فرستاد رفتن..بعد رو كرد به رشيد گفت مگه تو نيومدي گلابو از من خواستگاري نكردي؟مگه من بهت نگفتم شما به درد هم نميخورين؟ حالا ديگه كارت به جايي رسيده كه در غيابِ من به خانوم بزرگ متوسل ميشي؟ تو به چه حقي رفتي تو طويله اين دخترو كتك زدي؟ بعدم رو كرد به همه و داد زد گفت: مگه اين عمارت ارباب نداره كه هر كي به خودش اجازه ميده هر كسي رو كه خواست تنبيه كنه؟ به اكبر گفت اين بي همه چيزو فلك كن تا براي بقيه عبرت بشه كه رو حرف من حرف نزنن و بيخودي هم كسي رو كتك نزنن..رشيد افتاد به التماس اما ارباب بهش توجهي نكرد..اربابم به اكبر گفت وقتي حسابي ادبش كردي بفرستينش عمارتِ داخل شهر اونجا اب حوض خالي كنه و همونجا بمونه..بعدم راه افتاد سمت پله ها كه بره تو اتاقش..چندتا پله رو بالا نرفته بود كه برگشت به خانوم بزرگ گفت واقعا نميدونم دليلتون چي بود كه اين دخترو بي گناه فلكش كردين،اونم دوبار، خواهش ميكنم ايندفعه كه خواستين كسي رو فلك كنيد و من نبودم،صبر كنيد تا برگردم..بعدم به ثريا گفت گلابو بفرست دو روز بره خونه مادرش بهش برسه بعد برگرده.. رباب گفت چييييي؟ برگرده؟؟ مگه اين ديگه تو عمارت جايي هم داره با اين همه اشوبي كه به پا كرد؟ ارباب يه نگاه بهش كرد و به ثريا گفت كاري كه بهت گفتمو انجام بده..رباب با حرص رفت تو اتاقش........

رفتم خونه ي خودمون..دو روز موندم.. پدر و مادرم خيلي خوشحال شدن..خانوم جانم انقد ازم پرستاري كرد كه زخمام خيلي بهتر شدن،انقد غذا بهم ميداد كه بالا مياوردم..روزي كه بايد برميگشتم عمارت اقاجانم بهم گفت گلاب جان بيا با مادرت از اينجا فرار كنيم،ميريم مشهد خونه ي عموزاده م بعدشم خدا بزرگه..گفتم اقاجان نگران من نباش حالا كه ارباب برگشته كسي منو اذيت نميكنه..خاطرشونو راحت كردم و برگشتم عمارت..رفتم تو مطبخ ثريا و عطيه خيلي خوشحال شدن..چند ماه گذشت..مثل سابق ارباب گاهي اوقات منو به بهانه ي حساب كتاب ميبرد تو اتاقش و يكم با هم حرف ميزديم..خانوم بزرگ ديگه چشم ديدنه منو نداشت.ربابم كه كلا با همه بد شده بود..يه روز منو صدا كرد كه برم اتاقشو تميز كنم.وارد اتاق كه شدم اربابم اونجا بود..دست به كار شدم و وقتي كارم تموم شد به رباب گفتم خانوم جان من كارم تموم شد با اجازتون..گفت وايسا ببينم،بعد رفت دست كشيد زير پايه هاي تختش و اومد موهامو كشيد گفت اي چشم سفيد داري منو گول ميزني؟ اينجوري تميز ميكني؟ همينجور پشت سر هم موهامو ميكشيد و غرغر ميكرد..ارباب بلند شد دستشو گرفت گفت چته رباب؟تو چرا جديدا اينجوري شدي؟ گفت چجوري شدم؟ اقا من بچه ي شمارو تو شكمم دارم بخاطر اين رعيت زاده با من اينجوري رفتار نكنيد..ارباب يه نگاهي به من انداخت و گفت تو برو تو اتاق كارم تا بيام..من كه اومدم بيرون شنيدم كه ميگفت چرا جلوي اين دختره ي كنيز با من اينجوري حرف ميزني اقا؟ديگه نشنيدم ارباب چي جوابشو داد چون رفتم تو اتاق كار..سرم به شدت درد گرفته بود..يه ربع بعد ارباب اومد داخل ديد دارم گريه ميكنم بغلم كرد،گفت گلابم منو ببخش كه نميتونم مراقبت باشم.تورو خدا گريه نكن،نميدونم اين زن چرا بعد از حاملگيش انقد حساس و عصبي شده.. وقتي بغلم كرد تمام دردام از بين رفتن..بهش گفتم اشكالي نداره من همه ي اينارو بخاطر شما تحمل ميكنم..يكم كنارش موندم و رفتم تو اتاقم جريانو براي ثريا تعريف كردم،گفتم نميدونم چرا رباب انقد بداخلاق شده..گفت من ميدونم بيا بشين برات تعريف كنم..نشستم..گفت رباب از خانواده ي متوسط بود،ارباب خدابيامرز و خانوم بزرگ راضي نبودن ابراهيم خان با رباب ازدواج كنه اما وقتي ديدن ارباب عاشقشه كوتاه اومدن..رباب وقتي زن ارباب شد خيلي در حق همه ظلم ميكرد، تمام خدمه ازش ميترسيدن،زرق و برق عمارت و عروسِ ارباب شدن وجدانشو از بين برده بود،به همه زور ميگفت تا اينكه سه بار حامله شد و بچه هاش سقط شدن و طبيب گفت ديگه نبايد بچه بياره..

ثريا ادامه داد:بعد از اينكه طبيب اون حرفارو به رباب زد اونم تصميم گرفت خودشو به مظلوميت بزنه تا ارباب سرش هوو نياره.كم كم ميونه ش با همه خوب شد و سعي ميكرد دل همه رو به دست بياره..انقد محبت كرد كه ارباب اگه ميخواست هم دلش نميومد زن دوم بگيره..اين وسط خانوم بزرگ گاهي وقتا به ارباب ميگفت زن بگيره اما ارباب گوش نميداد..الانم كه رباب دوباره حامله شده شخصيت واقعي خودشو داره نشون ميده...گفتم اين الان اينجوريه واي به حال روزيكه پسر به دنيا بياره،هممونو بيچاره ميكنه..روز ها گذشتن ارباب هنوزم اصرار داشت بريم شهر به هم محرم بشيم اما من قبول نميكردم،دلم براي رباب ميسوخت حالا كه داشت بچه دار ميشد نبايد زندگيشو خراب ميكردم..يه روز صبح نزديك اذان با صداي فرياد رباب بيدار شدم،دوييدم سمت اتاقش ديدم ارباب و خانوم بزرگم اونجان..رباب تا منو ديد گفت گلاب برو دنبال خاله فكر كنم وقته زايمانمه..بدون هيچ حرفي بدو بدو رفتم خاله رو اوردم..زايمان رباب انقد سخت بود كه من و ارباب و ثريا پشت در اتاق زار زار گريه ميكرديم..يهو صداي گريه ي بچه اومد و صداي رباب قطع شد..از زور زياد بيهوش شده بود..محترم(يكي از خدمه) اومد بيرون به ارباب گفت اقا مشتلق بدين، دخترتون به دنيا امد صحيح و سالم..ارباب بهش چشم روشني داد و گفت خوش خبر باشي دختر..من گفتم محترم حال خانوم جان چطوره؟ گفت بنده خدا از زور زياد بيهوش شده ولي ماما ميگه خوب ميشه.در اتاقو باز كرد و به ارباب گفت بفرماييد اقا..اسمشو گذاشتن مهتاب ..خيلي خوشحال بودم يعني كل عمارت خوشحال بودن، ارباب به كل روستا غذا داد و يه جشن بزرگ گرفت.. خانوم بزرگ از اينكه بچه پسر نشد يكم حالش گرفته شد اما خوشحال بود كه بالاخره صداي بچه ي ارباب تو عمارت ميپيچيد..حال رباب روز به روز بدتر ميشد..حتي تكون نميتونست بخوره.. از شهر طبيب اوردن گفت منكه بهتون گفتم زايمان براش خطرناكه،خلاصه دو سه ماه بعد يكم حالش بهتر شد اما اخلاقش افتضاح شد.. ديگه حتي با اربابم يجوري رفتار ميكرد..شنيده بود يه خانومي تو شهر از فرنگ لباس مياره، فرستاد دنبالش اوردنش،براي خودشو بچش كلي لباساي فرنگي ميخريد كسي هم اگه اعتراضي ميكرد ميگفت من مادرِ مهتابم،دختره ارباب ابراهيم خاااان..بايد مثل فرنگيا بپوشم....

ارباب چند بار گفت بريم شهر محرم بشيم اما من يجوري كه شك نكنه هربار از زيرش در ميرفتم، چون اگه ميخواست ميتونست منو به زور و دستور هم كه شده ببره..ولي من دلم نميخواست هووي رباب بشم و همينطور دلم نميخواست زنِ مخفيِ ارباب باشم..

.يه شب خانوم بزرگ تو خواب حالش بد شد..البته من متوجه نشدم چون خواب بودم اما وقتي بيدار شدم فهميدم ارباب خانوم بزرگو برده شهر پيش طبيب و تنها برگشت.رفتم تو اتاقش كه حال خودشو خانوم بزرگو بپرسم،گفت پاهاش از كار افتادن و نميتونه صحبت كنه فعلا بايد دواخونه بمونه،طيبه و طاهره نوبتي ميرن پيشش..خلاصه بعد از يك هفته خانوم بزرگ برگشت عمارت اما پاهاش هنوز حركت نداشتن،حرف زدنشم خيلي تغييري نكرده بود..يه روز ارباب مهتابو برد تو اتاق خانوم بزرگ كه ببيندش و يكم روحيه ش عوض بشه و خودش رفت تو اتاق كارش..
...
نظرات