سر عقد به عروسم یه سینه ریز هدیه دادم سینه ریزی که درتمام این سالها با داشتن نیاز مالی حفظش کرده بودم برای این روز.
همه چی عالی بود وشب بیاد ماندنی داشتیم،سرهنگ سنگ تمام گذاشته بود وما بجز خرید حلقه ولباس عروس وشیرینی هیچ خرج دیگه ای نکردیم البته با وجود اصرارهای زیاد از طرف ما.
سرهنگ سه پسر بزرگ داشت که سر وسامان گرفته بودن وخونشون خالی بود. دوتا اتاق از طبقه دوم منزلشو آماده کرده بود ووسایل چیده بود برای زندگی دخترش وپسر من.اونزمانا خیلیا بد میدونستن که داماد منزل پدر زن زندگی کنه ومیگفتن داماد سرخونه شده وتو سری خور وزیر دست پدر زنه،ولی من اهمیتی نمیدادم خودم عمری از این حرفا واصطلاحا والقاب صدمه خورده بودم.بالاخره پسر من دوسال گمارده منزل سرهنگ بود،حالا هم که سرهنگ کلی بهش خدمت کرده بود وبراش هزینه کرده بود ،چه اشکالی داشت عوض اینهمه محبت خدمتی به پدر زن وخانوادش بکنه.
اون شب بعد از آرزوی خوشبختی براشون خداحافظی کردیمو برگشتیم،دوتا از دخترای حاجی همراه من اومدن خونم وپیشم موندن،که تنها نباشم،هم خوشحال بودم وهم اینکه بعد از بیست سال از پسرم جداشده بودم وحس غریبی داشتم.
کم کم باید به تنهایی عادت میکردم،چند ماهی گذشت،پسرم وعروسم هر جمعه مهمانم بودن،شاد بودیم ومن خدارو شاکر بودم.
تا اینکه درس پسرم تمام شد وزمزمه رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل اونم به خرج دولت رو کرد ونگران من بود که تنهایی آزارم نده ولی بهش اطمینان دادم که خواست من هم پیشرفت وموفقیت اونه.
در بین انجام کارهای رفتنش یه بار رفت تبریز وبرگشت وگفت مادر میخوام یه چیزی رو بهت بگم من این چند ساله دنبال پدرم بودمو از طریق سرهنگ وآشناهاش دراروپا دنبالش گشتم ولی متوجه شدم سالها پیش ازاروپا برگشته ودر تبریز ساکن شده وزندگی میکرده و چون مشروبات الکلی زیاد مصرف میکرده کبدش مشکل پیدا کرده وسه سال پیش هم فوت شده،منم رفتم تبریزپرس وجو کردم زن وفرزندی نداشته وتنها بوده وسر مزارش رفتم .گفتم خوب کاری کردی بالاخره حق داشتی بدونی چه بر سرش اومده .از اونروز حس کردم انگار پسرمم ارامش بیشتری داره.حداقل میدونه جای پدرش کجاست.
پسرم با سلام وصلوات راهی شد وممدام از طریق نامه های طولانی جویای احوال هم میشدیم،همونجا یه دختر خدا بهش داد.
یه روز اکبر اومد سراغم،ازش پذیرایی کردم گفت دیگه میخواد بره دهشون .متوجه شدم خانم جان فوت شده که خدمه بی کارشدن.گفتم خانم جان از من چیزی نگفت،گفت نه فقط یه بار گفتم من نشانی سروناز خانمو دارم بگم بیاد وهمو حلال کنید،خانم جان گفت دیگه دیدارمون به قیامت باشه ،شاید اونجا همو حلال کنیم....
85
درضمن حشمت خان هم فردای فوت خانم فوت شدن،انگار تمام زندگیشون باهم رقابت داشتن حتی تومردن.
از خالم پرسیدم گفت اونم چند ماه پیش به رحمت خدا رفته.قلبم سنگین شد از رفتن عزیزانم با اینکه سالها هیچکدوم ازم سراغی نگرفتن وندیدمشون ولی مرور خاطرات گذشتم دلمو تنگ کرد.برادر خواهرامم که بی وفاتر ازهمه قبل از فوت خانم جان از ترس محروم شدن از ارث سراغی از من نمی گرفتن،بعدش هم دیگه به ارث رسیده بودن وبی خیال من بودن.
اکبرو معرفی کردم به داماد حاجی که دنبال کارگربود، تابره کار کنه،عمری برای مادرم کار کرده بود نه زن وبچه ای داشت ،ودیگه نه خانواده ای براش مونده بود،گناه داشت نا امید بره ده.
بعد از حدودای چهار سال پسرم برگشت ،با موقعیت شغلی عالی ودرامد عالی تر.
منم همچنان شغلمو داشتم وسرگرم بودم،بارها پسرم گفت کار نکن من خرجتو میدم،یا بیا منزل ما تو اون خونه تنها نمون ولی من نپذیرفتم واستقلالمو دوست داشتم ،روابطم با عروسم خوب بود واحترام متقابل داشتیم ،خدا سه تا نوه دختر بهم داده بود که مثل مغز بادوم شیرین بودن.
همه چی عالی بود،زندگیم در بهترین موقعیت ممکن بود،تا سال پنجاه و دو که نوه بزرگم تصمیم گرفت برا ادامه تحصیل بره خارج،از اونجاییکه عروسم بسیار وابسته به دخترش بود تصمیم گرفتن همه باهم برن وپسرم با وجودیکه حقوق ومزایای عالی داشت کارشو رها کرد وبرگشتن آمریکا،البته چون دانش آموخته همونجا بود تونست سریع کار بگیره،به منم باز اصرار کردن برم ولی من تمایلی نداشتم وبه این امید بودم که اونام بعد از چند سالی دوباره بر می گردن،
مدام تلفنی باهم درتماس بودیم.دختر بزرگش با یه جوان خارجی ازدواج کرد،دومی وسومی هم وارد دانشگاه شده بودن،پسرم تمایل داشت برگرده که مصادف شد با انقلاب ودیگه بر نگشت،بعدم ازم خواستن منم برم برام بلیط هم گرفتن که برم،ولی من دیگه نمیتونستم دل بکنم ودوباره از صفر شروع کنم وپای پله هواپیما منصرف شدم وبرگشتم.
سالها میگذره ودیگه پسرمو خانوادش نتونستن بیان ایران فقط من چند باری رفتم دیدمشون این آخرا فقط رفتم تا ترکیه برام خیلی سخته دیگه هواپیما عوض کنم وکلی تو هواپیما باشم. الانم دلخوشیم شنیدن صداشون ودیدن عکساشونه.
سروناز خانم به اینجای داستن که رسید گفت سعیده ببین منو چندماه سرگرم تعریف گذشته ها کردی،خدا خیرت بده .
گفتم سروناز خانم خدا خیر وخوشی به شما بده که تو این مدت هر روز عصر منو مهمان خاطراتت کردی.روزای سخت ویار وتنهاییمو تونستم راحت طی کنم.
فقط چندتا سوال تو ذهنم مومده از همه مهمترش سهرابه دیگه هیچوقت ندیدیش.
سروناز خانم یه آهی از ته دل کشید وگفت چرا دیدمش همون روزایی که پسرم تازه داماد شده بود رفتم سقا خونه محلمون نذرمو ادا کنمو شمع روشن کنم....86
...