عکس کدو شکم پر
بانوی یزدی
۱۴
۵۴۳

کدو شکم پر

۱۷ خرداد ۹۹
درد پنهان پارت (۳۴)
سهیلا بیشتر بامن و مینا درد دل میکرد میگفت اگه یه سال بیام خونه بابا بمونم وسواس و اضطرابم بهتر میشه اینکه حق با رضا هست و میخواد که خوب بشم و خودش از زیر بار اجاره نشینی در بیاد. می گفتم خواهر من ارواح خاک مامان اینطوری نیست که فکر میکنی اون شوهر نامردت اختیار همه چی دستش بوده و حالا اختیار مغزتم دستشه؟خودت سبک سنگین بکن ببین کی درست میگه،همینجوریشم بند زندگیت نیست و مسئولیت شماها رو قبول نمیکنه مگه نه اینکه چند باری خودش و مادرش پیغام دادن میره زن میگیره؟ بیای خونه بابا بمونی یعنی میدونو براش خالی کردی و راحت به خواسته هاش میرسه ..اینکه آبجی و بابا و برادرا خوبی تو رو میخوان دوس ندارن از اینی که هست بدتر بشی.جواب میداد که شماها چون از رضا بدتون میاد این حرفا رو میزنین اینقدرام که فکر میکنین بد نیست بذارین بیام اینجا...
انقدر گفت و گفت تا آبجی و بابا گفتن موقعی میتونی بیای اینجا بمونی که رضا با همه حق و حقوقت طلاقت بده اونوقت قدمت رو چشم.اینو که شنید چیزی نگفت . روزا وماهای بعد هم چیزی نگفت ...فهمیدیم تا این حرفا رو به رضا گفته شوهرش از ترس دادن مهریه فعلا خفه خون گرفته..هرچند خود سهیلا هربار خونه بابا بود گله میکرد که چون نذاشتیم بیاد خونه بابا بمونه مریضی اشم بدتر شده و مقصر همه خانوادش هستن!!
وقتی ام می گفتیم دوا درمونت رو همراهت هستیم و رضا میخواسته بی دردسر طلاقت بده فقط گوشاشو میگرفت چیزی نشنوه.یا میگفت شما همتون دشمنم هستین و نمیذاریم خوب بشم و رضا رو هم نمی خوایم خونه دار بشه!!
نمی فهمید تو یه سال هرچی ام کار کنی و پس انداز و از جیب بابات بخوری ،قرار نیست بتونی خونه بخری ،افسوس که ذهن و مغزش انگار تحت کنترل شوهرش بود و اختیار از خودش نداشت.
دو سه ماهی گذشت خودم همینطور درگیر بیماریم بودم قبل اینکه مریض بشم همیشه دوست داشتم شیک پوش باشم ولی این درد خیلی چیزارو ازم گرفته بود و یکیشم اینکه هرجا میرفتم به سر ووضعم اهمیت نمی دادم .پوست دستا و پاهام مثل کویر لوت بود .از بس زیر آب بودن خشک و ترک ترک شده بودن .یبارتو یه مهمونی فامیلی یه مانتویی پوشیده بودم که اتو نداشت پر چروک بود.ندا زن داداشم یواش در گوشم گفت لیلا تو همیشه قرتی بودی و شیک و پیک میکردی حالا این چه سر و وضعه آخه؟؟تو که ازاین بهترشو داری چرا نپوشیدی؟الکی گفتم پرنیان حواس برام نذاشته و ندیدم چروکاشو.خونه هرکی میرفتم باید جوراب پام باشه تا ترکای پام پیدا نباشن یا دستامو با اینکه روزی ده بار کرم میزدم باز ترک داشتن و جلو کسی موقع تعارف میخواستم چیزی بردارم خجالت میکشیدم.هنوز لباسهای زیرمو مرتب عوض میکردم و بعد دستشویی از کمرمو میشستم پاهام تا صدای تیرییییک نمیدادن ول کن نبودم .
یه وری میشستم و رو پهلو میخوابیدم که جایی رو نجس نکنم. کسی میومد خونم و میرفت واویلا بود برام ،از بس بشور بساب میکردم.رنگ صورتم زرد میزد و تنم خسته خسته ...گفتن جز به جز زجری که من وسواس میکشیدم تو هیچ توصیفی نمیگنجه..
گاهی میون بشور بساب هام و هجوم افکار ویران کننده ذهنم ،اشک می ریختم و مینالیدم از این سرنوشتم و گاهی آرزوی مرگمو میکردم ولی تا یاد پرنیانم میافتادیم توبه میکردم و از خدا میخواستم شفای منو سهیلا رو بده.
یه روز امیر بعد تماس تلفنی برادرش زود از خونه رفت بیرون تا شب نیومد و بعد برگشتن دیدم دسته چکش رو داره تو کیف مدارکش قایم میکنه.به روم نیاوردمو و وقتی خوابید رفتم سراغ دسته چک و دیدم چهارتا برگه اش کنده شده و از ته چک ها فهمیدم داده به یه نفر .مبلغ چکارو نگاه کردم جمع مبلغ صد و پنجاه میلیون بود!!سرم تیر کشید و قلبم میخواست بایسته...خدایا اینا رو واسه چی و برای کی داده بود.هزارتا فکر وخیال کردم و تا صبح دل بیدار بودم.
صبح موقع رفتن سر کارش خواستم توضیح بده گفت لیلا حالا یواشکی سر کیف من میری؟گفتم بگو قضیه چیه واگرنه از برادرات می پرسم. گفت الان دیرمه و برگشتم میگم برات گفتم اره برو خوب فکر کن داستان بساز برام بگو.رفت و من موندم و بوی زننده دردسر تازه ای که تو راه بود...
ادامه دارد
...