عکس دلبر جان
بانوی یزدی
۲۲
۶۰۲

دلبر جان

۱۸ خرداد ۹۹
درد پنهان (پارت ۳۵)
دلم آشوب بود زود به خواهر کوچیکه امیر که پزشک بود زنگ زدم گفتم درک بالاتری داره و شاید بتونه کمکم کنه ازش خواستم خودش به امیر زنگ بزنه و موضوع چکها رو بپرسه .
گفت نگران نباش امیر بی گدار به آب نمیزنه .گفتم مبلغ چکا بالا بود و دلم نمیخواد دوباره بدهکار بشه .مار گزیده بودم ...
قطع کرد و بعد نیم ساعت خودش تماس گرفت و گفت حمید برادرش یه معامله کرده و چکاشو امیر داده سود معامله رو در عوض نصف میکنن.زود قطع کردم اگه ادامه میدادم یه فحشی بار خودشو و همه جدش میکردم .گذاشتم یکم آروم بشم و بعد همه حرفامو پیام کردم براش فرستادم نوشتم حمید سر فروش زمین پولمونو بالا کشید یه آبم روش و فحش و فترات پشت بندش ،حالا شوهر احمق منو خل کرده سود نصف میکنه ؟!!نوشتم دیگه طاقت ندارم و مشکلی پیش بیاد جدا میشم. جواب داد ضمانت میکنه و حالا که شده و این حرفا.به حساب اینکه درک و منطق بالایی داره رو حرفاش حساب کردم و دیگه ادامه ندادم.
عصر که امیر اومد محل ندادم و تا چندروز باهاش حرفم نمیزدم خودش پیشقدم شد گفت اینبار مثل دفه های قبل نیست و اینکه سود توش هست و ..گفتم حرف اول و آخرمو به خواهرت پیام کردم دست از پا خطا کنی و اون برادرت حقتو بالا بکشه و چکات برگه بشن پرنیان و منو دیگه نمیبینی بغلم کرد زمزمه کرد تا ابد پیش خودم می مونین .
دوسه سال زندگی با امیر برام روشن کرده بود شخصیت بینهایت مهربونی داره و ذاتی نجیب، خانواده دوست، دست و دلباز اونم تنها برای زمان حال نه آینده، هرچی درمیآورد باید بهترین خورد و خوراک و بهترین لباس و پوشاک و بخره برا خودشو منو و دخترم. تو ذهنش آینده جایی نداشت .واینکه به زبون آوردن کلمه نه براش خیلی سخت بود و بسیار رودربایستی داشت.دست خودشم نبود جز خصوصیات سرشتی اش بود.و اینها کارو برای من آینده نگر و حسابگر سخت میکرد.
دور و اطرافش آدمهایی مثل برادراش بودن و از این ویژگی به نفع خودشون استفاده میکردن .در جواب خوبیهاش بد میکردن و موقع نیاز پشتشو خالی میکردن.وقتی اعتراض میکردم میگفت لیلا دل صاحبمردم نمی ذاره تحمل کنم ببینم یکی نیازی داری و بتونم و انجام ندم کاش خدا این ذات رو تو نهاد و وجودم نمیذاشت .بارها اقرار کرده بود که میدونه ته این خوبیهاش به کجا میرسه ولی نمی تونست بیخیال باشه.
یه مدت گذشت... یه روز جمعه بابا به اصرار برادرم و زنش رفتن روستا آب و هواشون عوض بشه.عصر که برگشتن رفتم خونه بابا بقیه هم بودن.حواسم رفت پی بابا خیلی تو خودش بود و همش تو فکر بود،برامون خیلی عجیب بود چرا این حالتارو داره !!قبل اون بابا تو جمع خیلی بجوش بود و بگو بخند داشت و اینجوری دیدنش نگرانم کرده بود.رفتم کنارش پرسیدم بابا رفتی روستا طوری شده کسی ناراحتت کرده؟حتی نمی خواست جواب بده چشماشو بست و گفت دختر حوصله ندارم برو!!گفتم چرا اینجوری شدی بابا ؟جواب نداد.بار اول بود این شکلی میدیدیمش انگار افسردگی گرفته بود و این از بابای شوخ و شنگم بعید بود! میل شام نداشت و خوابید.همه رفتن و برادر کوچکم پیشش موند.با ذهن نااروم برگشتم خونه.صبح قبل هر کاری زنگ بابا زدم کسی جواب نداد دل تو دلم نبود زنگ برادرم زدم پرسیدم خبر بابا نداری؟گفت بابا رو آورده بیمارستان دلم هری ریخت ..گفتم چراا؟؟ گفت الان باید بستری بشه نفسم تند شده بود ادامه داد دکتر میگه احتمالا سکته کرده...
واای خدا ...چی میشنیدم ؟؟یعنی بابا چی میشه نکنه واسش..نه نه دکتر یه چیزی میگه هنوز معلوم نیست .از هول و هراس نمیدونستم چکار کنم بلورهای اشک رو صورتم سر میخوردن
زنگ آبجی زدم زنگ اون دوتا برادرام جواب ندادن.خدااا رحم کن اگه بابا چیزیش بشه دیگه نمی کشم!زنگ پشت زنگ بوق ممتد بود و بس.مثل مرغ سر کنده حالیم نبود چی میخوام و چکار باید بکنم.
بالاخره برادرم جواب داد.ناله کردم چرا جواب نمیدین گفت درگیر کارای بستری بابا و سی تی اسکن بودن گفت بابا سکته مغزی خفیف کرده و فعلا تو بخشه لرزون پرسیدم میتونه حرف بزنه؟گفت آره بعد ازظهر ملاقات داره.
تقریبا همه خبر دار شده بودن فقط به مینا به خاطر روحیه شکننده اش گفته بودیم قند بابا رفته بالا واز سکته چیزی نگفتیم. موقع ملاقات خیلی جلو گریه مو گرفتم بابا خودش تنها نمی تونست چیزی بخوره یا راه بره مینا که اینو دید یواش و با چشمایی که از نگرانی دو دو میزد ازم پرسید چرا بدن بابا شله حس نداره ؟دیر یا زود می فهمید واقعیتو گفتم از اتاق زد بیرون تو راهرو دیدمش بغلش کردم و باهم زار زدیم.
دکتر میگفت همه چی به جواب سی تی اسکن بستگی داره.منتظر جواب بودیم و بالاخره مشخص شد یه لخته خون تو سر بابا هست و حتما باید عمل بشه.غمی به بزرگی کوه رو دلم بود خواب و خوراک نداشتم حال مینا و سهیلا و برادر کوچیکم مثل خودم بود خصوصا برادرم که شاهد سکته بابا بود همش گریه میکرد وابستگی شدیدی به بابا داشت دلم موقع اشک ریختنش آتیش میکشید ...
ادامه دارد..
...
نظرات