باهاش دست دادم و اومدم بیرون.تنها کسی بود که باهام بعد از ارمان خوب رفتار میکرد و آدم حسابم میکرد.از فردا راهی مدرسه شدم و زندگیم برگشت به روال قبلی.هر روز ظهر وقتی برمیگشتم خونه با بداخلاقیای بابا می گذشت و دعوا با مهلقا و تا شبم تو اتاق میموندم و بیرون نمیومدم.درس نمیخوندم به نظرم وقت تلف کردن بود،آبجی مژگانم که خیلی کم تو درس و مشقم کمکم میکرد و من کلا حوصله نداشتم.در عوض تو مدرسه هر چی مجتبی بهم گفته بود برای بچه هایی که باهاشون دوست بودم تعریف میکردم و میگفتم.بعضی وقتا تو رویا پردازیام خودم رو جای مجتبی جا میزدم و کلی بهشون دروغ میگفتم.همه این تعریفام باعث میشد بچه های بیشتری دورم جمع بشن و بهم نزدیک بشن و برای خودم کم کم تو مدرسه مهم بشم.تو خونه نزدیک عروسی آرزو بود و تا یک ماه دیگه میرقت سر خونه و زندگیش و من از اینکه ازم دور میشد خوشحال بودم. از اونطرف آبجی مژگان حامله شده بود و کمتر می دیدمش و بیشتر خونه مادرش بود و آرمانم خونه نبود و میرفت پیش زنش،همه اینها باعث میشد کسی متوجه افت تحصیلی شدید من نباشه و منی که از اول تو خانواده خیلی حضورم مهم نبود دیگه کاملا از توجه و نگاه همه محو بشم.معلما از دستم خسته شده بودند درس نمیخوندم و فقط حرف میزدم.بچه شیطون و دردسر سازی نبودم فقط درس نمیخوندم و مشکلم همین بود .همه چیز می گذشت نمیدونم چقدر از سال تحصیلی گذشته بود که یک شاگرد جدید وارد مدرسه شد.حسن ....حسن یک بچه روستایی بود که تازه اومده بودن شهر و خیلی جثه ریزی داشت و به شدت منظم و آروم بود.
اصلا تو کلاس حرف نمیزد و تو کلاس سرش به کار خودش گرم بود .از اول ازش خوشم نیومد.من هر وقت حرف میزدم یا درس نمیخوندم سعی میکرد سر کلاس بهم تذکر بده و به معلم حالی کنه دارم با بچه ها حرف میزنم و نظم کلاس را بهم می ریزم .همین باعث میشد بیشتر ازش بدم بیاد و دلم میخواست هر طور شده حالش رو بگیرم اما نمیشد.
نزدیک عروسی آرزو بود شاید فقط یکی دوروز دیگه مونده بود.....اون روز صبح مثل همیشه رفتم مدرسه و سرکلاس حاضر شدم ...
دوباره بچه ها دورم جمع شدند و من شروع کردم حرف زدن.معلم نداشتیم و حسن باید همه رو ساکت میکرد هرچی بهم گفت ساکت باشم بهش توجه نکردم تا آخر شاکی شد .رفت و با ناظم برگشت تو کلاس و من تنبیه شدم و مجبور شدم گوشه کلاس بایستم ...خیلی حالم گرفته شد میخواستم هر طور شده تلافی کنم .بخاطر اون مجبور شدم تا اخر ساعت گوشه کلاس بایستم .دلم میخواست حالشو بگیرم.زنگ کلاس که شد همه رفتند بیرون اما ناظم به من اجازه نداد از کلاس خارج بشم و مجبور شدم تو کلاس بمونم.کلافه بودم....عصبی و ناراحت .دلم میخواست حالشو بگیرم.اگر به بقیه زورم نمیرسید به تو بچه که زورم می رسید از طرفی مجتبی بهم گفته بود حال هر کسی که اذیتم کرد رو بگیرم. از اون اتفاق گذشت و اون روز پیش نیومد که بتونم تلافی کنم اما همش منتظر موقعیت بودم.
دو روز بعد عروسی آرزو بود و من مدرسه نرفتم و از صبح درگیر کارهای عروسی بودیم تا شب عروسی برگزار بشه .آرمان اون روز مدام بهم مسئولیت میداد ازم میخواست تو کارها کمکشون کنم برعکس بابا وقتی سر و کلش پیدا میشد و میدید دارم کاری انجام میدم عصبانی میشد و می گفت کی به تو گفته کمک کنی برو بشین یک گوشه تا همه چیز رو خراب نکردی.
همین رفتارش باعث میشد همه نگاهها به سمت من برگرده و من جلو بقیه بدترین احساس دنیارو داشته باشم.مخصوصا وقتی سعی میکردم جلوی چشم دخترا باشم و با کمک کردنم به چشمشون بیام و بهم توجه کنند اما با رفتار بابا همه چیز خیلی راحت خراب میشدو بهم می ریخت و باعث میشد همه نگام کنند و در گوش هم پچ پچ کنند.اخر کلافه وسایل رو پرت کردم یک گوشه و رفتم تو اتاق و یک گوشه نشستم.آرمان چند باری صدام کرد و وقتی جواب ندادم بی خیال شد و رفت سراغ کار خودش.منم تا وقت رفتن از اتاق بیرون نیومدم .برام عجیب نبود که کسی هم خیلی متوجه نبودم نمیشد.وقت رفتن خونه داماد که رسید بالاخره مامان که میدونست کجا خودمو قایم کردم اومد سراغمو گفت: بلند شو لباساتو بپوش تا بریم .گفتم: نمیام...بابا همش جلوی بقیه سرم داد میکشه.
مامان لبخندی زد و گفت: پاشو پاشو اون که کارشه تو محلش نگدار.بعدم میخوام پسر قشنگم رو همه ببینند میخوام امشب برات تو دخترای فامسل یکی رو نشون کنم.نفهمیدم مامان شوخی میکنه حرفش رو خیلی جدی گرفتم و مثل فنر از جا پریدم ولباس عوض کردم و دنبال مامان راه افتادم .من که حواسم همش پیش دخترای هم سن وسال اطرافم بود و این حرف مامان باعث شد بیشتر حواسم رو جمع کنمتو فامیل از دختر دایی آبجی مژگان خوشم میومد. همش نگاش میکردم و ازش چشم بر نمیداشتم. اما اون نگام نمیکرد.دلم میخواست بهم نگاه کنه و لبخند بزنه اما اصلا تو این فکر و خیالا نبود.
الحق دختر قشنگی بود و من ازش چشم بر نمیداشتم .یک طوری بهش زل زده بودم که آرمان اومد سمتم و گفت : داداش دنبال کسی میگردی سمت خانما؟؟؟
گفتم: نه!!
گفت: خوب نیست انقد اونطرف رو نگاه میکنی .
گفتم: چشم
اما بازم همه حواسم اونطرف بود .انقدر که دختر دایی مژگان که اسمش نفیسه بود آخر از دست نگاه من بلند شد و رفت و بین جمعیت گم شد ومن نتونستم دیگه ببینمش.حالم خیلی گرفته شد.اونشب گذشت.
با همه خوب و بدش گذشت و تموم شد.آخر شب طبق رسم همیشگی عروس وداماد رو راهی خونشون کردیم و برگشتیم.اونشب من همش تو سرم میچرخید امشب چه اتفاقی خونه آرزو میفته و چی بینشون پیش میاد، دلم میخواست ازش سر در بیارم اما خب کسی به من اجازه نمیداد شب اونجا بمونم و من فقط تونستم از پشت پنجره اتاق خوابش گوش بایستم و خودش و خانومایی که اونجا بودند و باهاش حرف میزدند رو حسابی نگاه کنم و حرفاشون رو بشنوم.اما از شانس بدم ،بابام مچم رو گرفت و تهدیدم کرد برسیم خونه حسابم رو میرسه.
وقتی رسیدیم خونه همگی انقدر خسته بودیم که بابا یادش رفت و منم وقتی دیدم همه چیز آرومه و بابا بی خیال شده همون گوشه پذیرایی یک بالشت گذاشتم و خودم رو به خواب زدم که بابا سراغم رو نگیره .فردا صبح منتظر موندم تا بابا بره از خونه بیرون و بیدار شدم و لباس پوشیدم و راهی مدرسه شدم.جلویدر مدرسه چشمم افتاد به حسن نگاش کردم بهم سلام کرد اما محلش نگذاشتم و از کنارش رد شدم هنوز نتونسته بودم حالش رو بگیرم و این کلافم میکرد.اون روز تا ساعت اخر کلاس هیچ اتفاقی نیفتاد.
حسن نیم ساعت مونده به تعطیل شدن برای دسشویی رفتن اجازه گرفت واز کلاس رفت بیرون .نمیدونم اصلا نمیدونم چی شد که یک لحظه فکی مثل برق از ذهنم گذشت حالا که تنها بود میتونستم حالش رو بگیرم،گفتم میرم تو دسشویی ومیزنمش و پخش زمینش میکنم تا همه لباساش کثیف بشه و حالش گرفته بشه.بلند شدم اجازه گرفتم و اومدم بیرون و رفتم تو دسشویی هیچ کس اونجا نبود و فقط در یکی از دسشویی ها بسته بود و این یعنی حسن اون تو بود.رفتم و پشت در ایستادم.وقتی در رو باز کرد ...با دیدن من هم تعجب کرد وهم ترسید وگفت: هیییی!! چرا اینجا ایستادی رامین؟؟
گفتم: منو اذیت میکنی؟؟ منو جلو معلم و ناظم سبک میکنی؟؟ حال منو میگیری؟؟؟ حالتو میگیرم..
قبل از اینکه حرف بزنه هولش دادم تو دسشویی و در رو قفل کردم.بخدا قسم فقط میخواستم بزنمش و بترسونمش اما نمیدونم و نفهمیدم یکدفعه چی شد!! چطوری این فکر به ذهنم رسید !! جثه حسن از من خیلی خیلی کوچکتر بود و راحت میتونستم کنترلش کنم .یاد مهدی و خودم افتادم .دست بردم و جلوی دهنش رو گرفتم و بعد شلوارش رو از پاهاش در اوردم ...
...