عکس آش گندم یزدی
بانوی یزدی
۲۳
۶۹۳

آش گندم یزدی

۲۲ تیر ۹۹
به رنگ ارغوان ( ۹ و ۱۰ )
اون شب منو و اکرمو و مادرم تو یک اتاق خوابیدیم. صبح که بیدارم شدم اکرم و مادرم نبودن.رفتم مدرسه و برگشتم خونه.مادرم داشت غذا درست میکرد و ننه و اکرم کنارش همونجا پچ پچ میکردن .
رفتم تو حرفشونو قطع کردن .نالیدم مامان شما همتون پارچه بردین خونه خیاط منو چرا پارچه ندادین اندازم بگیره؟مادرم صداشو بالا برد برو گمشو بیرون بچه وقت گیر آوردی کدوم عروسی ؟گفتم عروسی اکرم ،ننه ملکه مگه عروسی آبجی نیست ؟مادرم خود گویه میکرد که ای الهی عذاب خدا گرفتار بشه این اکبر که بچمو نابود کرد .مادربزرگم دستم و کشید برد حیاط گفت ننه خودم تو صندوق پارچه دارم همون پارچه مخملی بنفشه ،میدم برات لباس بدوزه پریدم بالا و ذوق زده ادامه دادم ننه بلند باشه و کمرش چین دار باشه .جواب داد خب خب برو حالا سفره آماده کن آبگوشت آماده است.
اومدم برم که صدای اکرم اومد که ننه چرا چیزی که معلوم نیست بهش گفتی میره این ور اون ور جار میزنه، ننه گفت چی معلوم نیست دیدی دکتر گفت بکارتت همه رفته و دوباره هم که رفتیم خونه اون خیر ندیده ها ،خودشون از ترس دادگاه پاسگاه ،قبول کردن چند روز دیگه میان عقدت میکنن ،مادرم گفت اگه نیومدن.. مادربزرگم پرید میون حرفش گفت نجسی خوردن نیان خودشون جاشون خیسه از ترس ،بچمو بی آبرو کردن .ندیدی چطور اکبر مثل ننه مرده ها ،سر به زیر انداخته بود هیچی نمی گفت که اگه غیر این بود داد و هوارش بلند بود که بهتون و تهمت میزنیم .که اگه غیر این بود ننه و آبجی هاش ،گیس و گیس کشی راه مینداختن و از خونه میداختنمون بیرون .زری دیگه گل دهن بگیر ،نوه خواهرم به اون خوبی از دستمون رفت و دخترت باید زن اون لندهور بشه که اگه حواست تو زندگی بود حال و روزمون این نبود.
دیگه صدایی نیومد همونطوری ایستاده بودم که اکرم کنارم رد شد بازومو محکم گرفت گفت مگه ننه نگفت سفره بندازی چرا همش سرت تو فضولی کردنه ها؟ارغوان نری هرچی شنیدی تو مدرسه بوق و کرنا کنی،گفتم باشه اکرم بخدا نمیگم.بعدشم عروسی که چیز خوبیه هرچی خونه شلوغ تر باشه بیشتر خوش میگذره....
چند روز بعد مادر بزرگم ،موضوع خواستگاری اکبرو به بابام گفته بود و بابام هم که سرش بیشتر تو کشاورزی و کار و پول جمع کردن بود اصلا یادش به نوه خواهر ننه ملکه نبود بپرسه اونا چی شدن و..خلاصه سر و ته قضیه رو هم آورد و تو یه مراسم ساده بعدازظهری و حدود شصت هفتاد نفر مهمون دو طرف،اکرم به اجبار زن اکبر شد.جهاز مختصر و وسیله واجب تو عرف ،ننه و مادرم بهش دادن ولی چون خونه مادرشوهرش باید می موند ،وسیله ها باز نکرده تو کارتن ،گذاشتن انباری خونه مادر اکبر..
گاهی اکرم میومد خونمون ولی تنها، حتی یکبار هم با شوهرش نبود . هربار یه بهونه درمیآورد .. هیچ وقت خوشحال نبود که هیچ، از قبل عروسی ،روحیه بدتری هم داشت..مادربزرگم بعد عروسی اکرم ،مثل کسی که کوه باری از دوشش برداشتن،خیالش راحت بود و با وجودیکه میدید اکرم حال و روز خوبی نداره،پرس و سوال نمیکرد .فقط زبون نصیحتش همیشه به راه بود که ننه به دل اکبر پیش برو ،مردا خودشونن و شکمشون و زیر شکمشون ،اینها رو نگه داری ،نونت تو روغنه. اینکه زودتر بچه بیاری اون کدورت و بد دلی شوهرت هم درست میشه. اکرم هیچی نمی گفت و فقط سر تکون میداد .
چند ماهی گذشت تا اون روز نزدیکای عید بود مدرسه هم تعطیل شده بود و تو خونه بودم .در زدن رفتم دم یه نامه داد دستم بردم دادم دست مادرم گذاشت لب طاقچه نذاشت باز کنم تا برادرم بیاد ببینیم چیه.عصرش برادر بزرگم از کار که برگشت زود نامه رو بردم دادم گفتم داداش این نامه چیه بازش کن.چند لحظه نگذشت که بلند داد زد ماماااان بیا اینجا ،این چیه کی اومده در خونه؟مادرم دستپاچه گفت چه میدونم یکی اورد در خونه ارغوان گرفته. برادرم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود یه نگاه به من کرد رو به مادرم گفت این احضاریه طلاق اکرمه !قضیه چیه ؟مادرم هاج و واج فقط نگاه میکرد پرسیدم طلاق دیگه چیه؟هیچکس جواب نداد.برادرم انقدر که عصبانی بود جرات نداشتم بیشتر سوال کنم رفتم نزدیک مادرم گفت زود برو ننه رو صدا کن بیاد ..
مادر بزرگم وقتی شنید ماتزده به برادرم گفت علی هیچ کاری نمیکنی تا خودم ته توش و در بیارم .رفت خونه مادر اکبر و زود برگشت منو به هوایی فرستادن اتاق دیگه و خودشون تو اتاق دیگه بودن .مدت کمی گذشت که صدای برادرم بلند مگه میتونه ؟مگه اکرم بی پدرو مادره بی کس و کاره؟خودم خون اون بی وجدانو میریزم .ننه و مادرم سعی داشتن آرومش کنن صدا تو صدا پیچیده بود ننه میگفت بشین تو عصبانیت کاری نمیشه کرد بدتر میشه علی بشین .و ادامه میداد که زیر بار نمیره اکرمو نمیخواد نگه اش نمی داره. علی داد میزد گفت بی دلیل ،بی علت نمیشه که بعد چهار پنج ماه برش گردونه خونه باباش به خداوندی خدا زنده نمیدارمش بخواد با آبروی ما بازی کنه .ننه اینبار گفت علی مادر،بشین چند دقیقه برات بگم .سرو صداها خوابید نیم ساعتی گذشت .صدای در اتاق اومد و برادرم در حالیکه بهت و ناباوری تو صورتش موج میزد از خونه زد بیرون..
رفتم تو اتاق دیدم مادرمو ننه ملکه مثل مصیبت دیده ها نشستن مادرم گریه میکرد و ننه لب میگزید و با خودش حرف میزد.شرایط خوبی نبود رفتم تو حیاط کنار باغچه، وقتی مادر بزرگم میخواست بره دم در خونه رو به مادرم گفت زری ،فعلا نذار مرتضی بفهمه و رفت .مادرم چشماش قرمز شده بود از گریه .نمیدونستم چی شده و قراره چی بشه،حتی معنی کلمه طلاق هم نمیدونستم کلمه ای که برادرم و مامان و ننه رو اینطور به هم ریخته بود...
ادامه دارد...
...