بعد دوباره یاد جریان خواستگاری افتادم وزمانیکه سر روزبه باردار بودم واومدن دم خونه وکلی خواهش کردن که برم وپدرشونو ببخشم میگفتن یه غده رو گردنش وزیر چونش درآورده که روز به روزم بزرگتر میشه ورو تکلمش تاثیر گذاشته وهمش گریه میکنه ومیگه آه اون دختر منو گرفته من اون روز خیلی نیش زبون بهش زدم ودلشو شکوندم .منم گفتم که نمیدونم آهی کشیدم یانه ولی دیگه خیلی از اون زمانا میگذره ومن فراموشش کردم الانم که اصرار میکنید بهش بگید بخشیدمش.همینکه فهمیده چه زخمی به دلم زده وعذاب وجدان داره کافیه.خیلی اصرار کردن حضوری برم پیشش ولی گفتم باردارم وحوصله یاد آوری اون خاطراتو ندارم وخدارو شکر الانم خوشبختم.
مهرداد ومینا اون روزی که اومده بودن هنوز ازدواج نکرده بودن حقیقتش عمدا یه جوری کش دار گفتم باردارم وخوشبختم که به رخ مهرداد بکشم.
با یاد آوری اون خاطرات از رو زدن به اون دوتا هم منصرف شدم اصلا از کجا معلوم اونام تا الان ایران بودن یا نه یا اگر هم بودن مثل خیلیای دیگه رومو زمین میزاشتن.
خیلی نا امید شده بودم به این فکر میکردم که الان بدترین شرایط زندگیمو دارم از این بدتر نمیشه من چقدر بدبختم تمام سرمایمو از دست دادم پس چی میگن پول حلال خوبه بیا اینم پوله حلال وزحمت کشی به باد رفت در به در خونه شاگردمم به نون شب محتاجم پسرم رفته جنگ از این بدتر دیگه نمیشه،آخه مگه من چه گناهی کردم که مصیبتای عالم باید رو سرم خراب بشه،چرا چرا .
به محمد گفتم یه کناری نگه دار یکم استراحت کن صبح زود راه افتادی خسته ای،گفت اره خسته ام خیلیم خسته ام اتفاقا دیشبم اصلا پلک رو هم نذاشتم ولی بریم تا شب نشده برسیم.دلم میخواد زودتر برگردم ببینم خبری از روزبه شده یا نه،خودتون میدونید که من روزبه رو خیلی دوست دارم حس میکنم داداش کوچیک خودمه این چند روز که رفته دل منم باهااش رفته همش نگرانشم.
گفتم آره میدونم روزبهم تو رو خیلی دوست داره خیلی حرفا رو که به ما نمیگفت ودرد ودلاشو به تو میگفت.تو هم همیشه حامیش بودی.
چند بار دیگه هم به محمد اصرار کردم که استراحت کنه حتی درحد نیم ساعت ولی میگفت نه میخوام زودتر برسم تو خونه .برم ببینم روزبه نشسته روبرو در وتا برسم بپره بغلم وبهم بگه داداش محمد من برگشتم.
گفتم باشه هر طور راحتی ،من همینجا رو صندلی عقب یکم سرمو تکیه میدم ویه چرتی میزنم تا برسیم گفت باشه شما راحت باشید.
چشمامو بستم وخیلی زود خوابم برد...
#داستان_یگانه❤❤توخواب یه جای نورانی رو دیدم مثله یه تونل بود از اون دور حس میکردم یه خانم سفید پوش ایستاده بودومدام صدام میکرد ومیگفت بیا بیا ،داشتم دنبالش میرفتم خیلی خوشحال بودم نمیدونستم کیه،مادربزرگم بود یا مادرم یا عمه ام هر کی بود با اشتیاق دلم میخواست برم وبهش برسم.ولی نشد هر چی میخواستم تند برم اون سرعتش بیشتر بود ونمیرسیدم.دلم میخواست بهش بگم وایسا برم روزبه وبچه هامو بیارم وبیام ولی نمیشد هم دلم میخواست برم هم دلم میخواست برگردم پیش روزبه وبچه ها.
یکدفعه با یه درد تو گردنم بیدار شدم .ولی هر کار میکردم چشمام باز نمیشد توانشو نداشتم یه لحظه چشمامو باز کردم همه جا سیاه بود صداهای درهم وبرهم میشنیدم دوباره خوابیدم.بازم به زحمت چشمامو باز کردم.یکی گفت چشماشو باز کرد.دور وبرمو نگاه کردم فقط سقفو میدیدم ونمیتونستم تکون بخورم.
یه پرستار صورتشو آورد جلو چشمامو و با تحکم وعصبانیت گفت خانم تکون نخورید گردن ودستات تو گچه واتل نباید گردنتو تکون بدید.شما تصادف بدی کردید نرسیده به تهران ماشین چپ شده وبه زور شما رو از لای اهن پاره ها دراوردن.اولش فکر کردن تموم کردید ولی چشماتونو باز وبسته کردید ومتوجه زنده بودنتون شدن واوردنتون.
گفتم محمد چی محمد خوبه .گفت اون اقای راننده .گفتم اره .گفت خدارحمتش کنه .نمیدونم رسمش این بود که تند تند همه چیو بگن یا اون خانم اینمدلی گفت ولی با شنیدنش قلبم فشرده شد ونفس کشیدن برام سخت شدواشکام سرازیر شد .
گفتم نه اشتباه میکنید اخه چرا مگه میشه اون خیلی جوون بود.با بیحوصلگی گفت خواب بوده وچپ کرده ،جوون وپیرنداره دیگه مرگ حقه اینهمه جوون دارن هر روز پر پر میشن وشهید اونم یکیشون.
نمیتونستم قبول کنم باورم نمیشد.یکی اومد وادرس خونه وشماره تلفنو گرفت.دارو بهم تزریق کرده بودن گیج بودم بیدار میشدم ومیخوابیدم گاهی حرف پرستار یادم میومد گاهی حس میکردم اشتباه شنیدم.
مجتبی اومد بالا سرم بجای احوالپرسی با عصبانیت گفت کاره خودتو کردی جوان مردمو فرستادی زیر خاک .اون از روزبه این از محمد پول پول پول .بخاطر پول زندگی برامون نزاشتی.یه عمره دنبال پول میدوی ،هزار بار گفتم بشین سرجات من شده برم گدایی یه نون میزارم سر سفره کوفت کنیم.ولی ول نکردی همش خدایی کردی،همش فکر کردی عقله کلی و خودت میفهمی وهمه چیو فقط خودت بلدی درست کنی،گند زدی به زندگیمون به ارامشمون به زندگی اون دوتا جوون بدبخت دختره بدبختو بی کس وکارو بیوه کردی.کاش خودتم مرده بودی راحت میشدیم.بعدم رفت.
توحالی نبودم که بخوام جوابی بدم یا حرفاشو تجزیه تحلیل کنم.فقط میخوابیدم.
#داستان_یگانه❤❤ #basaligheha