بعد از طلا فروشی آروم آروم شروع کردیم به قدم زدن وحرف زدن.کلی حرف داشتیم بزنیم حرفایی که باید قبل از عقد میزدیم هر چند قبل وبعدشم زیادی فرقی نداشت،چون یکسری حرفای کلیشه ای بودن ومعمولی.
دربین این حرفا حسین سوالای به ظاهر ساده ای میپرسید که جواباش بعدا برام پرونده اعمال شد.
مثلا اینکه اون دوتا پسر جوان رو ببین چه مشتاقانه به اون دخترا نگاه میکنن ومتلک میگن جالبه ،نه؟
چه دخترام خوششون میاد ومیخندن وچه حالی میکنن.
خیلی باحاله،مگه نه؟
منم بی خیال وبدون فکر عمیق گفتم چه میدونم اره خوشحالن لابد بهشون خوش میگذره.
دم ظهر شد وگفت بیا بریم فلان رستوران ناهار بخوریم.گفتم باشه اتفاقا جای باصفاییه(ما هر وقت میخواستیم بیرون غذا بخوریم این رستوران می رفتیم چون از رستورانای با سابقه شهر بود وپدر ومادر ازش گلی خاطره داشتن)،گفت اره من خیلی دوستش دارم غذاهاش عالیه،اون پسره حسابداره هم خیلی خوشتیپه ها.منم گفتم اره خیلی به موهاش میرسه وساعتاشم همشون شیکه.(من واقعا تو نخش نرفته بودم این پسره دوست برادر زاده ام بود واون میگفت که به موهاش خیلی میرسه وکلکسیون ساعت داره)،همیشه پدرم پولو انعامو میداد به گارسون وما هیچوقت پای میز حسابدار نمی رفتیم گذرا یکی دوبار نگاهش کرده بودم همین.
رفتیم رستوران ودر آخرین نقطه نزدیک به دیوار وپشت یه ستون یه میز پیدا کرد وصندلی پشت به ملت ورو به دیوارو برای من عقب کشید که بشینم.
اونروز ابدا متوجه این موارد نشدم که چرا انقدر رفتیم کنج چرا پشت ستون،فکر کردم چون خیلی شلوغ پلوغه خواسته جای دنج بریم حرف بزنیم.
بعد از ناهار موبایلش زنگ خورد اولین سری موبایلا بود که تعداد محدودی از مردم داشتن .(همه مسخره میکردن و میگفتن به چه درد میخوره مثلا میری بقالی از خونه زنگ میزنن میگن ماست بگیر یا آبلیمو نگیر.یا مثلا طرف میره پشت ویترین یه مغازه به خواهرش زنگ میزنه میگه از اون بلوز دو رنگ داره آبی بگیرم بهتره یا قرمز.
فکر نمیکردن یه زمانی عمده مصرفش توهمین زمینه هاست.)
گوشیو جواب داد گویا مادرش بود گفت مادرم اینا نگرانم شدن به اونا زنگ زدن.گفت ناهادو خوردیم میبرمش دم خونه.
بعدم گفت بالاخره نگرانت شدن بعد از پنج شش ساعت.
همیشه میری بیرون همینطوری دیر سراغتو میگیرن.گفتم نه گفتم که چون با شماهستم خیالشون راحته.گفت آهان گفتم شاید چون ته تغاری هستی یادشون میره هستی.یکم ناداحت شدم ولی فوری گفت من آرزوم بود ته تغاری باشم ولی بچه وسطیم وچندتا حرف خنده دار زد وبحثو عوض کرد.کلا آدم زبون بازی بود وخوب بلد بود جو رو عوض کنه...
#داستان_روشنک🌝شمام مثل من دارید میترسید؟
لایک کنید ثواب داره.💜
ته تغاری بودن خیلی باحاله هر کار بخوای بکنی میتونی تولد مهمونی شب نشینی با دوستا دور دور تو خیابونا.گفتم شاید بدا بعضیا اینمدلی باشه ولی بدا من نه چون پدر مادرم سنشون بالاست واینکارارو نمیپسندم خودمم اهلش نیستم.
گفت یعنی تولد نرفتی تا حالا گفتم یه بار جشن خداحافظی یکی از بچه های دبیرستان بود تو باغشون داشت می رفت برا اینکه ازدواج کرده بود باید می رفت .
گفت اره اینطور مهمونیا عالیه من عاشق این مراسما هستم به نظرم باید جشنهای مهم زندگی رو مفصل گرفت.خوب شام بود یا عصرانه شلوغ بود ،شوهرشم بود؟گفتم نه عصرانه بود،این آخرا شوهرشم اومد که باهاش آشنا بشیم آخه خیلی از ما عقدش نبودیم.
جالب بود شوهرش وداداشش دوقلو بودن کاملا شبیه هم بودن.
گفت عه داداششم بود .بعد از کای حرف زدن برگشتیم خونه خیلی راه رفتیم وحسابی از پا افتادم یه بار گفتم کاش تاکسی بگیریم.گفت نه بابا حیف نیست قدم نزنیم.
اونروز مدام از کوچه پس کوچه های خلوت منو میبرد.ومن چه ساده لوحانه فکر میکردم عمدا منو میبره که مسیرمون طولانی بشه وبیشتر باهم حرف بزنیم.
رسیدیم خونه ،گفت بیام تو یه سلامی به حاج خانم بکنم.
اومد تو وخیلی گرم احوالپرسی کرد ونشست وپذیرایی شد وگفت حاج خانم نوه ها ودامادا نمیان الان باید دورتون شلوغ باشه.مادرم گفت نه نوه هام کار وزندگی ودرس دارن گاهی که پدر مادراشون بیان میان.دامادامم که هیچوقت بدون دعوت نمیان.حسینم کلی زبون ریخت که من میام ومن وقت وبی وقت میام.مادرمم کلی ذوق کرد.حسین رفت ودم رفتن گفت این موبایلم دست تو باشه،برا خودت ،گفتم نه احتیاجی نیست،گفت چرا هست من دوتا دارم شماره اینو فقط مادرم داره باشه پیشت.گفتم شمارش چنده.گفت میخوای چکار من فقط باید بلد باشم که هستم.
شمارشو به کسی نده چون من دلم میخواد دم ودقیقه باهات تماس بگیرم،دوست ندارم اشغال باشی،فقط خودمو خودم حرف میزنیم شب تا صبح ،صبح تا شب خانم خوشگلم،سرخ شدمو سرمو انداختم پایین،اونم چونمو گفت و آورد بالا وگفت خانم من هیچوقت چشمای نازتو ازم ندزد من دوست دارم باهات که حرف میزنم چشماتو نگاه کنم آخه چشما نمیتونن دروغ بگن.گفتم چه دروغی؟
گفت دروغ که نه منظورم اینه چشمات داد میزنن عاشقمی مگه نه؟
گفتم چی بگم آره خوب.
رفت ودرو بستم،تکیه دادم به پشت در قلبم تند تند میزد.وای چه حرفای قشنگی بهم زده بود.خانم خوشگلم،چشمای نازت،
حرف زدن صبح تا شب وبالعکس،عاشقتم.
واینکه انقدر دوستم داره که یه همچین سرویس وانگشتری برام خرید،حتی یه موبایلم بهم داد.وسیله ای که خیلیا آرزوشو دارن.
خدای من چقدر دوستم داره ❤
#داستان_روشنک🌝