پیمان عشق ۱۵
چند روز بعد مادرم زنگ یکی از عموهام زد و خواست تا دیر نشده سر از کاربابام دربیاره. اونهام مشکل داشتن هربار ردّ بابام برن و بعد با هزار درد سر بخوابونن ..
امروز فردا کردن و بهونه آوردن و اینبار مادرم از پوریا کمک خواست. مثل مرغ سرکنده بود میگفت از عموهات آبی گرم نمیشه ،پوریا همراه بابات برو سفر مطمئن شو غلطی میکنه یا نه.
دفعه بعد ،پوریا همراه پدرم رفت ،تا برگردن هزرا بار مادرم به گوشی پوریا زنگ زد و هربار پوریا فقط میگفت برگشتم میگم همه رو..
دو روز بعد ،وقتی پدرم خسته از کار خواب بود ،خودِ پوریا مامانم و برد حیاط .باهاشون رفتم ،حرفای برادرم بوی ناامیدی میداد میگفت چند باری به بهونه ای غیبش زده و وقتی برمیگشته سمت ماشین، همون حالتهای سرخوشی بعد از مصرف رو داشته.. مادرم لب دندون میگرفت و هی خودزنی میکرد میگفت معلومه دیگه دوباره همون نجسی رو میخوره .گریه میکرد که حالا چکار کنم حالا چی میشه دوباره اون دوران دوباره فلاکت ..
دیدن قیافه مادرم با چشمایی که التماس ازشون میبارید و با گریه به پسراش این حرفا رو میزد،قلبمو فشرده میکرد.لب پله حیاط نشیته بود و آروم اشک میریخت ..
منتظر موندم پوریا بره،وقتی رفت،از پشت سر بهش نزدیک شدم و در آغوش کشیدمش!
وااای خدایا!!تن نحیف وخسته ای که باید بارها و بارها تو دستهای مردونه پسرش جا میگرفت وقتایی که از بابا کتک میخورد،وقتایی که از این ور واونور زخم میخورد و اشکش سرازیر میشد، وقتایی که پولی تو خونه نبود و نگرانی تو چشماش دو دو میزد...
پیمان عشق ...داستان واقعی...
همه رو دریغ کرده بودیم ما بچه هاش!!خیلی وقت بود حس دوست داشتن عمیقمو میخواستم به مادرم نشون بدم بدونه یکی هست همه جوره زندگیش رو میده براش، ولی از خجالت از شرم ،..نمیدونم از هرچی...نتونسته بودم ...
حالا اما دیگه قایمش نمیکنم، حتی اگر یک تنه بودم ،حتی اگر هر کدوم از بابام و بقیه خواهر برادرام، دریغ کردن ،من همه تنم قلبم میشد که شرط نبض تپیدنش ،وجود مادرم بود.
وقتی مادرمو بغل کردم و دستامو رو صورتش کشیدم تا اشکاشو پاک کنم ،تمام مدت نگاه غمگینش،رو صورتم مات بود.
گفتم مامان تا من هستم غصه چیزی نخور ،خودم همراهتم فدای قلب خسته ات بشم.صدام می لرزید وقتی اینارو میگفتم،منِ خجالتی منِ ساکت و بی سروصدا،خودم هم باورم نمیشد ،حالا اما با بغض با مادرم درددل میکردم !!
مثال آدمی بود که به کوه تکیه کرده باشه،نفس عمیقی کشید و گونه امو بوسید، گفت حسِ مادری هیچ وقت دروغ نمیگه،همیشه می فهمیدم تو سوای بقیه هستی، مهرت محبتت،مهربونیت..
احساس سبکی عجیبی داشتم ...
هم ظاهر و هم صدای پدرم ،هم رفتار و کردارش مثل روزایی بود که مواد مصرف میکرد ،با اینحال مرتب بار میزد و سر کار بود .چند ماهی گذشت تا اون روز ،که خبر تصادف پدرم و شنیدیم .ماشین پدرم خسارت زیادی دیده بود و خود پدرم ،،ففط چند خراش و کوفتگی داشت ،ناباورانه، از زنده موندن پدرم ،ماشین درب و داغونی رو دیدیم که هر کسی از دیدنش ،اولین فکری که به ذهنش خطور میکرد در دم مردن صاحب ماشین بود..
ظاهرا پدرم موقع رانندگی خواب رفته بود و ماشین از جاده منحرف شده بود .علنا حادثه ای بود که مصیبتهای بدی بعدها به سر همه آورد.
دوباره بیکاری پدرم و همینطور اعتیادش و پیامدهایی که داشت سرمون آوار شد .ماشین بد ضربه خورده بود ،یه تیکه آهن پاره ..کارایی نداشت و گوشه گاراژ ماشینهای تصادفی برای همیشه خاک خورد..
همه چیز بدتر از قبل می گذشت .باز پریسا و من و پوریا خرج خونه میدادیم پدرم گوشه اتاق تا ظهر میخوابید و عصر که میزد بیرون میرفت پاتوق رفیقهای معتادش و تا آخر شب خونه نمیومد .
دوباره و چندباره یا تو خونه یا توی کمپ ترکش دادیم و باز بعد یکی دوماه برمیگشتیم سر خونه اول..
ممنون ازهمه عزیزانی که داستان رو دنبال میکنن بزرگوارین
عکسای مختلف انقدر گذاشتم تا این یکی که تکراریه اومد تو صف نمایش 🤔
...