عکس کوکی ترک
رامتین
۱۴
۲.۴k

کوکی ترک

۳ آذر ۹۹
دهنم مثل چوب خشک شده بود به زور نفس میکشیدم.صدای حسینو شنیدم که اومد وبا داد گفت اینجاست.اسما گفت کی؟گفت روشنک.گفت نه روشنک اینجا چکار میکنه.گفت خر خودتی پس چرا دوتا استکان چای اینجاست.زانوام شل شد ونشستم،کارم تموم بود.اسما گفت به خدا مال زن همسایه بالاییه گاهی میاد چای میخوریم واینا.گفت دروغ میگی،اسما قسم پدر ومادر هفت جدشو خورد وبالاخره حسین راضی شد بره.اسما هم دنبالش رفت.از لای پرده پنجره دیدم حسین واسما وایسادن تو حیاط وحرف میزنن.حسین مثل مار زخم خورده دور خودش میچرخید وحرف میزد،اسما انگار میخواست آرومش کنه.حدود رب ساعتی حرف زدن. بعد حسین رفت.من حالم بد بود از شدت استرس دلپیچه گرفته بودم خودمو رسوندم دستشویی.اسما اومد بالا .گفت حسین رفت .منم برم تا سر کوچه برات نوار بهداشتی بخرم،رفت تواتاق حاضر شد،گفتم چی گفت چی شد،گفت هیچی میام میگم.سریع رفت بیرون یه پلاستیک خرید بزرگم دستش بود.گفت الان میام ،گفتم پول داری؟
گفت نوچ گفتم خوب چطور خرید میکنی.گفت نسیه.یه انگشترمو درآوردم دادم بهش گفتم اینو بفروش خرج کن.
انقدر خوشحال بودم دلم میخواست هر چی داشتم بهش بدم که حسینو رد کرده بود.با خودم گفتم اسما همیشه زبلتر از من بود.ازلای در گفت من شیرینی بیشتری میخوام اون زنجیر ودستبندتو میخوام.گفتم باشه بخدا منو نجات بدی همشو بهت میدم.رفتم طرف اتاق تا یه لباس زیر از اسما بردارم گفتم بعدا میخرم بهش میدم،در کشو رو باز کردم ،چشمم به یه لباس زیر فانتزی افتاد.یه صحنه از فیلمای لپ تاپ اومد جلو چشمم،برش داشتم خودش بود .یه نگاه به رو میزش کردم ،یه کلیپس مو بود اونم تو فیلم بود.واااای خدای من با پای خودم اومدم تو تله ،اسما با حسین رابطه داشت.
دریک آن ادرنالین خونم رفت بالا،لای پرده رو کنار زدم حسین سرکوچه با ماشینش ایستاده بود اسما کیسه دستشو داد بهش ،حسین لپ تاپو درآورد وگذاشت رو سقف ماشین وبازش کرد ویه نگاه بهش کرد انگار میخواست ببینه همه چی سرجاشه وعکسا رو برا کسی نفرستادم .
وای اسما تنها وسیله دفاعمو برد وبهش داد.باید فرار میکردم ،خواستم از پله ها برم پایین ولی ممکن بود بیان.واومدن صدای حسینو تو حیاط نیشنیدم.دویدم طرف پله های پشت بوم.حسین عربده میکشید روشنک کدوم گوری هستی.منم مثل بید میلرزیدم.نشستم لب آخرین پله پشت بوم واشهدنو خوندم کارم تموم بود.
حسین گفت کو کجاست کجا قایمش کردی،اسما میگفت والا همینجا بود اومدم.حسین دوید پایین گفت دیدم وقتی داشتم باهات حرف میزدم یه خانم چادری از در رفت بیرون رفت سمت خیابون.حتما خودش بوده.اون دوید واسماهم پشت سرش...۵۷
اسما گفت اومدم پایین نمیدونم کجا رفت ،حسین دوید تو پارکینگ،داد میکشید،همسایه ها اومدن بیرون ومیگفتن چی شده چه خبره،این کیه عربده میکشه،دونفر میگفتن بابا این زنه از وقتی اومده اینجا آرامش نداریم هرشب یه مردیو میاره ،اینم از روزمون.زنگ بزنید پلیس چه وضعشه.وای پس شب کاریاش این بود ،التیام دردمندا میکرد.پس فقط با حسین نبوده.هر آن ممکن بود حسین بیاد بالا،سرمو بین دو دستم گرفتم وخدا خدا میکردم نیاد،کاش میشد یه لحظه زندگیش تموم شه واز شرش راحت بشم.سرم بین دو دستم بود.وپله رو نگاه پیکردم،یه لحظه نوک یه جفت کفشو دیدم،مردم وزنده شدم،آروم آروم سرمو بالا آوردم.دیدم یه پیرمردی روبروم ایستاده،به حالت التماس دستمو گذاشتم رو بینیم که یعنی خواهشا صداشو درنیار.
پیرمرده انگار دلش به حالم سوخت سرشو تکون داد واز پله ها رفت پایین،حسین داشت میدوید بیاد بالا پیرمرده گفت چی میخوای،گفت زنم زنم اون بالاست،پیرمرده گفت من بالا بودم کسی نبود،فکر کنم همونی بوده که رفت پایین همین الان تا تو زیر زمین بودی دوید رفت تو کوچه،حسینم باور کرد ورفت تو کوچه.
پیرمرده گفت بزار کلید پشت بومو بیارم بعد برو رو پشت بوم سه چهارتا پشت بوما بهم راه داره شب بیا برو تو کوچه وفرار کن.
حالا واقعا زنشی،گفتم اره فرار کردم میخواست بکشم،گفت ان شاءالله که راست بگی.قاضی خداست.
رفت کلید بیاره کاملا حس کردم زیرم خیس از خون شده.بلند شدم وای چرا اینمدلی شدم.پیرمرده اومد دروباز کرد گفت بیا برو نمیدونستم چکار کنم،هم خجالت میکشیدم با این شلوار بلند بشم راه پله هم کثیف شده بود هم اینکه باید جونمو برمیداشتمو میرفتم.بلند شدم گفتم ببخشید شرمنده چیزه ،این شد،چیز شد.
پیرمرده یه نگاه کرد گفت عیب نداره خودم تی میکشم فقط برو.این مرده بیاد یه قتلیم اینجا میکنه برو من هوا تاریک شد میام درو باز میکنم بر گرد وفرار کن.
رفتم رو پشت بوم وپیرمرده درو قفل کرد.
چندتا پشت بوم رفتم اونور تر وپشت یه کولر نشستم.هوا سرد بود واون بالا هم خیلی سردتر وباد بدی هم می وزید.
دلم درد میکرد.تا حالا این دردو تجربه نکرده بودم.یکدفعه باخودم گفتم نکنه حامله بودم و داروهای جلوگیری واین شوک واسترس باعث شده از بین بره.خوب که فکر کردم دیدم آره این حالت تهوع های اخیر احتمالا مربوط به این بوده.
خدایا این وسط بچه نیاد من دیگه برنمیگردم پیش حسین،بچمم بهش نمیدن.امیدوارم از بین بره،همش باخدا حرف میزدم چکار کنم از درد به خودم میپیچیدم.
کلی فکر کردم کجا برم پیش کی برم...۵۸
#داستان_روشنک🌝
#داستان_قدیمی
#داستان_واقعی
#دوزندگی
#روزمرگی
...
نظرات