قرمه سبزی خونه باباجان
۲۳ خرداد ۰۰
آذین ۲۵
بعد از اون تا الان دیگه هیچ خبری از میلاد یا خانوادش نداشتم، نمیدونم شاید از طریق زینب بازهم وساطت کرده بودن و من خبر نداشتم.
فقط اونقدری از خودم مطمئن بودم که تا اسم میلاد خواستگاریش داغ میشد ،منم هوایی میشدم و تا دیگه ازش حرف و خبری نبود ،من هم پیگیر نبودم.
یجورایی احساس میکردم فقط در حدی که از میلاد خوشم اومده و نه بیشتر ،اگر میشد که باهاش ازدواج کنم خیلی خوشحال میشدم و اگر به هر دلیلی هم نمیشد،قرار نبود تو سوز و داغ فراقش بسوزم...
و الان ...حالا بعد از هشت سال ...نمیدونم تا چه مدت جلو آینه تو اتاقم ایستاده بودم و موهامو شونه میزدم و اون خاطرات رو مرور میکردم ..
با صدای باز شدن در به خودم اومدم :آذین هواست هست؟ موهاتو چقدر شونه میزنی آجی؟
به تصویر صورت زینب که تو آینه افتاده بود ،نگاه کردم:کی اومدی آجی؟جواب داد:چطور صدای بچه هارو نشنیدی!خونه رو گذاشتن سرشون..
بیا بیرون پیش ما ،یک ساعته تو اتاق چکار میکنی؟ ...سر تکون دادم :برو الان میام...
مرور اون خاطرات و حس ناب دوست داشته شدن ،فراموش نشدن...از جانب میلاد ،سر شوقم آورده بود...
رفتم پیش بقیه.. سنگینی نگاه مادرم و زینب روی خودم حس میکردم...
زینب شروع کرد:میگم...آذین..مامان گفت بهت دیگه؟درباره میلاد..
مادرم زودتر گفت:آره زینب، آذین همه چی رو میدونه...هرچی خودش بگه و هر جور خودش بخواد ...رو به من ادامه داد:اصراری نیست مادر..
گفتم :یادم میاد شما اون موقع ها اصلا موافق نبودین !چی شده که حالا...مکث کردم:به خاطر اینکه خانواده میلاد وجهه خوبی نداشتن ..الان وجهه خوبی دارن؟؟
زینب گفت:نه خواهر من،چیزی عوض نشده آبی که ریخته ،جمع نمیشه...جفت براداری میلاد تا دو سال قبل زندان بودن ،بابای بیچاره اشون با قرض و وام و فروش یک تیکه زمینی که ارث پدرش بود ،تونست بیشتر پول شاکی هارو بر گردونه..
ولی عقل که نباشه، نیست آجی جون..مادرم دنباله حرف زینب رو گرفت:یکی از برداری میلاد چند ماه بیشتر نشده که از زندان آزاد شده،به خاطر چک برگشتی و کلاهبرداری و ...چی بگموالّا ...دوباره زندان رفته ،مبلغ چک سنگین بوده و هنوزم زندانه!
گفت :وای خدا ...یه نادون،یه بی عقل ،یه نااهل...ببین چطور دودمان و آبرو یک خانواده رو میبره...
گفتم:خب ،پس اصل قضیه عوض نشده ،شما و بابا چطوره که دیگه این موضوع براتون مهم نیست؟!
مادرم جواب داد:الان هم مهمه مامان جان..
اون موقع علاوه بر اون ،سنت کم بود ..میلاد هم سربازی نرفته بود کار درست و درمون نداشت..
زینب ادامه داد:خیلی چیزها فرق کرده ،میلاد الان برای خودش یه مغازه خرازی زده ،الان سه چهار ساله و کارش هم خوب گرفته، مثل اینکه خیلی اخلاقی و ذاتی با برادراش فرق داره ،اونها دنبال بلند پروازی ان و راه صد ساله رو یه شبه میخواستن برن که نتیجه اش جز آبروریزی و سرافکندگی نبود..
میلاد اما اینطور نیست ،همیشه مخالف کارهای برادراش بود ،دوست داره پله پله چیزهایی که میخواد رو بدست بیاره ..همین مغازه رو اول اجاره کرد و بعد با یکم وام و پس انداز خودش جنس ریخت توش و کم کم گسترشش داد ..
هنوزم مغازه اش اجاره ایه ،جای مغازه، در رو داره و عروش خوبی داره و اون طور که شنیدم ،خیلی وقت نمیشه که خودش مغازه رو بخره...
مادرم دنباله حرفشو گرفت:راستش آذین جان،میلاد تو ماین مدت زیر بار نمیرفته دوماد بشه،چند روز قبل که مادر میلاد از زینب راجع به تو پرسیده،بهش گفته تو این چند سال ،نتونسته پسرشو راضی به ازدواج کنه ..همون موقع ها بعد از جدایی تو ،میلاد باز هم مادرشو پیش زینب فرستاده و خب...خب.تو شرایط خوبی نداشتی و ..ولش کن حرف اون روزها هم آدمو عصبی میکنه...
اونها می گفتن و من فقط گوش میدادم و گاهی لابلای ذهنم ،اون چشمهای قهوه ای ،اون ...اون پیاله های شیرین عسل ...وجودمو سر ذوق می آورد ،ذهنمو قلقک میداد و من ...من دلم پر میکشید با یاد میلاد..
از قرار معلوم دیگه کسی مخالف ازدواج من و میلاد نبود.دلایل خودشونو داشتن، بابام میگفت :خیلی از مردم و مردانگی میلاد براش ثابت شده،هفت هشت سال پای عشقش مونده ،این یعنی آدم ثابت قدمیه....
میگفت : هنوزم اکراه داره که بردارای میلاد گند زدن تو آبروی خانوادشون، ولی دیگه اونقدر هام مهم نیست ،اینکه بابام خودش بیشتر ازین ترس داشته که میلاد هم مثل اونها باشه و شکل اونها رفتار کنه ،ولی گذشت زمان و جدا کردن راهش از برادرهاش، دل بابامو نرم کرده و خیالشو راحت...
فقط من مونده بودم تا جواب بدم ..گاهی فکر اینکه اگه میلاد شبیه مصطفی باشه، یا خسیس بودن یا دست بزن داشتن ...و اگر و اگر و...،آزارم میداد..دست خودم نبود و همه مردها به چشمم یجور میومدن..مار گزیده بودم که از ریسمون سیاه و سفید می ترسید...به پیشنهاد خواهرام، پیش مشاوری که قبلا خیلی کمکم کرد رفتم تا بلکه این شک و تردیدها، و این فکرهای منفی از ذهن خسته ام فراری بدم...
بعد از اون تا الان دیگه هیچ خبری از میلاد یا خانوادش نداشتم، نمیدونم شاید از طریق زینب بازهم وساطت کرده بودن و من خبر نداشتم.
فقط اونقدری از خودم مطمئن بودم که تا اسم میلاد خواستگاریش داغ میشد ،منم هوایی میشدم و تا دیگه ازش حرف و خبری نبود ،من هم پیگیر نبودم.
یجورایی احساس میکردم فقط در حدی که از میلاد خوشم اومده و نه بیشتر ،اگر میشد که باهاش ازدواج کنم خیلی خوشحال میشدم و اگر به هر دلیلی هم نمیشد،قرار نبود تو سوز و داغ فراقش بسوزم...
و الان ...حالا بعد از هشت سال ...نمیدونم تا چه مدت جلو آینه تو اتاقم ایستاده بودم و موهامو شونه میزدم و اون خاطرات رو مرور میکردم ..
با صدای باز شدن در به خودم اومدم :آذین هواست هست؟ موهاتو چقدر شونه میزنی آجی؟
به تصویر صورت زینب که تو آینه افتاده بود ،نگاه کردم:کی اومدی آجی؟جواب داد:چطور صدای بچه هارو نشنیدی!خونه رو گذاشتن سرشون..
بیا بیرون پیش ما ،یک ساعته تو اتاق چکار میکنی؟ ...سر تکون دادم :برو الان میام...
مرور اون خاطرات و حس ناب دوست داشته شدن ،فراموش نشدن...از جانب میلاد ،سر شوقم آورده بود...
رفتم پیش بقیه.. سنگینی نگاه مادرم و زینب روی خودم حس میکردم...
زینب شروع کرد:میگم...آذین..مامان گفت بهت دیگه؟درباره میلاد..
مادرم زودتر گفت:آره زینب، آذین همه چی رو میدونه...هرچی خودش بگه و هر جور خودش بخواد ...رو به من ادامه داد:اصراری نیست مادر..
گفتم :یادم میاد شما اون موقع ها اصلا موافق نبودین !چی شده که حالا...مکث کردم:به خاطر اینکه خانواده میلاد وجهه خوبی نداشتن ..الان وجهه خوبی دارن؟؟
زینب گفت:نه خواهر من،چیزی عوض نشده آبی که ریخته ،جمع نمیشه...جفت براداری میلاد تا دو سال قبل زندان بودن ،بابای بیچاره اشون با قرض و وام و فروش یک تیکه زمینی که ارث پدرش بود ،تونست بیشتر پول شاکی هارو بر گردونه..
ولی عقل که نباشه، نیست آجی جون..مادرم دنباله حرف زینب رو گرفت:یکی از برداری میلاد چند ماه بیشتر نشده که از زندان آزاد شده،به خاطر چک برگشتی و کلاهبرداری و ...چی بگموالّا ...دوباره زندان رفته ،مبلغ چک سنگین بوده و هنوزم زندانه!
گفت :وای خدا ...یه نادون،یه بی عقل ،یه نااهل...ببین چطور دودمان و آبرو یک خانواده رو میبره...
گفتم:خب ،پس اصل قضیه عوض نشده ،شما و بابا چطوره که دیگه این موضوع براتون مهم نیست؟!
مادرم جواب داد:الان هم مهمه مامان جان..
اون موقع علاوه بر اون ،سنت کم بود ..میلاد هم سربازی نرفته بود کار درست و درمون نداشت..
زینب ادامه داد:خیلی چیزها فرق کرده ،میلاد الان برای خودش یه مغازه خرازی زده ،الان سه چهار ساله و کارش هم خوب گرفته، مثل اینکه خیلی اخلاقی و ذاتی با برادراش فرق داره ،اونها دنبال بلند پروازی ان و راه صد ساله رو یه شبه میخواستن برن که نتیجه اش جز آبروریزی و سرافکندگی نبود..
میلاد اما اینطور نیست ،همیشه مخالف کارهای برادراش بود ،دوست داره پله پله چیزهایی که میخواد رو بدست بیاره ..همین مغازه رو اول اجاره کرد و بعد با یکم وام و پس انداز خودش جنس ریخت توش و کم کم گسترشش داد ..
هنوزم مغازه اش اجاره ایه ،جای مغازه، در رو داره و عروش خوبی داره و اون طور که شنیدم ،خیلی وقت نمیشه که خودش مغازه رو بخره...
مادرم دنباله حرفشو گرفت:راستش آذین جان،میلاد تو ماین مدت زیر بار نمیرفته دوماد بشه،چند روز قبل که مادر میلاد از زینب راجع به تو پرسیده،بهش گفته تو این چند سال ،نتونسته پسرشو راضی به ازدواج کنه ..همون موقع ها بعد از جدایی تو ،میلاد باز هم مادرشو پیش زینب فرستاده و خب...خب.تو شرایط خوبی نداشتی و ..ولش کن حرف اون روزها هم آدمو عصبی میکنه...
اونها می گفتن و من فقط گوش میدادم و گاهی لابلای ذهنم ،اون چشمهای قهوه ای ،اون ...اون پیاله های شیرین عسل ...وجودمو سر ذوق می آورد ،ذهنمو قلقک میداد و من ...من دلم پر میکشید با یاد میلاد..
از قرار معلوم دیگه کسی مخالف ازدواج من و میلاد نبود.دلایل خودشونو داشتن، بابام میگفت :خیلی از مردم و مردانگی میلاد براش ثابت شده،هفت هشت سال پای عشقش مونده ،این یعنی آدم ثابت قدمیه....
میگفت : هنوزم اکراه داره که بردارای میلاد گند زدن تو آبروی خانوادشون، ولی دیگه اونقدر هام مهم نیست ،اینکه بابام خودش بیشتر ازین ترس داشته که میلاد هم مثل اونها باشه و شکل اونها رفتار کنه ،ولی گذشت زمان و جدا کردن راهش از برادرهاش، دل بابامو نرم کرده و خیالشو راحت...
فقط من مونده بودم تا جواب بدم ..گاهی فکر اینکه اگه میلاد شبیه مصطفی باشه، یا خسیس بودن یا دست بزن داشتن ...و اگر و اگر و...،آزارم میداد..دست خودم نبود و همه مردها به چشمم یجور میومدن..مار گزیده بودم که از ریسمون سیاه و سفید می ترسید...به پیشنهاد خواهرام، پیش مشاوری که قبلا خیلی کمکم کرد رفتم تا بلکه این شک و تردیدها، و این فکرهای منفی از ذهن خسته ام فراری بدم...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط