عکس پیتزا با خمیر جادویی
بانوی یزدی
۱۸۱
۸۲۶

پیتزا با خمیر جادویی

۲۴ خرداد ۰۰
۲۶ ( پارت پایانی )
چند جلسه مشاوره رفتم و نتیجه خوبی برام داشت..تقریبا اون ترس نهفته توی وجودم ،داشت محو میشد ،اینکه همه مثل هم قرار نیست باشن..اینکه مصطفی هرجور بود و هرطور برخورد میکرد اولا اینکه ریشه مشکلاتش تو بچگیش  نشات گرفته بود و دوم اینکه اگر از جانب مصطفی ضربه خورده بودم ،به این معنی نبود که همه رو به یک چشم ببینم...
یک ماهی گذشته بود.. وقتی دوباره مادرم نظرمو پرسید اینبار تامّل نکردم و گفتم حرفی ندارم..
تو دلم غوغایی بود ،یک حسّی عجیب، حسی از خواستن، دوست داشتن ..عشق...نمیدونم ...فقط حالم خوبِ خوب بود..
روز خواستگاری گذاشته شد برای دو روز بعد ..اون روز دوش گرفتم و آرایش ملایمی کردم .نگاهی به صورتم انداختم، ابروهامو دیگه بعد از جداییم دست نزده بودم .همون جور دخترونه مونده بود..
مثل دخترهایی بودم که بار اوله براش خواستگار میاد...میلاد رو بعد از چندسال میدیدم..
چقدر تغییر کرده بود !چهارشونه تر از قبل شده بود و با ته ریش، چهره اش خواستنی تر و  جذاب تر  شده بود..تو آشپزخونه منتظر بودم صدام کنن تا چایی ببرم ولی اونقدر استرس داشتم که دست هام می لرزید..زیبا سینی چایی رو برد و چند دقیقه بعد مادرم صدام کرد برم پیششون...
زیر چشمی نگاهی به میلاد انداختم که نگاهمون بهم تلاقی کرد ،قلبم تپش گرفت..تو همون نگاه گذرا،یه جور  بیقراری رو تو نگاه میلاد دیدم ..همون چیزی که حالا دیگه من بیشتر از قبل گرفتارش بودم ،بیقراری از جنس عشق ..همون چیزی که دیگه ازش یقین داشتم.. که بی تابم کرده بود ..که..
رفتیم تو اتاقم برای صحبت های دونفره ...برای چند دقیقه فقط سکوت بود بینمون.. قلبم به شدت تو سینه ام می کوبید و به جرات میگم صدای بیقرار  کوبیدن قلبهامون رو میتونستیم بشنویم.. 
میلاد شروع کرد :آذین خانوم روی سرم منت گذاشتی..از اینکه قراره خانوم خونه ام بشی ،از اینکه بالاخره..قبولم کردی..نگاهش کردم ،پیشونیش خیس عرق شده بود و مرتب با دستمال پاک میکرد..
ادامه داد ارزش اینهمه انتظار رو داشت وقتی آخرش یک وصال شیرینه...
با هر حرفی که میزد قلبم بی قرارتر میزد ،نمی دونست حالا دیگه انگار این منم که با این وصال اوج میگیرم ،که حالا دیکه عشق برام قشنگترین معنی رو داشت اگه عروس میلاد میشدم..
قرارها گذاشته شد و ما برای شناخت بیشتر برای سه ماه نامزد موندیم صیغه محرمیت بینمون خونده شده بود تا برای  رفت و آمدها،راحت باشیم ...
تمام لحظه هایی که با میلاد بودم چه توی خونه یا بیرون ،بهترین لحظات عمرم بود..میلاد هر بار با گل و کادو به دیدنم میومد خیلی مودب بود و رفتار معقولی داشت.
همیشه با احترام برای هرچیزی اول نظر منو میخواست بدونه ..
با میلاد و در کنارش همه حس های خوب دنیا رو داشتم ،رفتارش اونقدر خوب بود که همه خونواده ام، خیلی دوستش داشتن ...
گاهی به خودم میگفتم چقدر خوشبخت بودم  که خدا آدمی مثل میلاد رو نصیبم کرده تا بتونم‌ ایمان بیارم گاهی فرشته ها میتونن مرد هم باشن مثل میلاد من...
با شور و شوق وصف ناپذیری هر روز با مادرم و خواهرام دنبال خریدن جهاز بودم و در کنارش با میلاد دنبال مقدمات جشن عقد و عروسی بودیم ..
همه کارها انجام شد ،رزرو تالار ،لباس و سفره عقد، و و و .. خونه ای نزدیک  مغازه میلاد اجاره کردیم..جهازمو چیدیم و فقط باید  آماده یه شب خاص  میشدیم که تا تاریخش چند روز بیشتر نمونده بود..و بالاخره رسید و خوشبختی من با شروع زندگی کنار میلاد چند برابر شد ..
قرار گذاشته بودیم تا یکسال بعد از ازدواج باردار بشم ..ولی دقیقا بعد از هفت ماه از شروع زندگی مشترکمون با حالت تهوع های صبحگاهی و بی حالی و ضعف بدنم ،رفتم دکتر و متوجه شدم باردارم..خبر خوبی بود و میلاد هم با شنیدنش خیلی خوشحال شد بوسیدم و در آغوشم گرفت:دیگه آدم از خدا چی میخواد وقتی اینهمه خوشبختی رو یکجا داره؟!...
خانواده میلاد همه رفتار خوبی دارن و با احترام برخورد میکنن،خدارو شکر میلاد، اصلا با مدل  زندگی برادرهاش موافق نبود و هیچ وقت هم راضی نبود چند پله رو یکی کنه تا به موفقیت برسه ..
بارداری سختی نداشتم ..وفتی دخترم به دنیا اومد به پیشنهاد  میلاد ،اسمش رو ملورین گذاشتیم ...روزهای بعد از بچه دار شدن ،و دردسر بچه داری و سختیهاش هیچی از مهر و محبت میلاد کمتر نکرد که مثل پروانه دور من و ملورین میگرده و من ...روزی هزار بار خدارو برای داشتن میلاد شکر میکنم...
پایان
...
نظرات