عکس یه افطار ساده
سَـــــلویٰ
۶۰
۳.۲k

یه افطار ساده

۱۸ فروردین ۰۱
با عجله ازمحل کارم بیرون آمدم که مادرم زنگ زد.
_الو سلام سحر جون! هنوز که نیومدی؟
گفتم:" نه مامان کاری داری بگو!"
کمی من ومن کرد و گفت:" امشب عزیزجون میاد خونمون یه زحمت بکش از اون شیرینیا که قند رژیمی دارن بگیر و برو دنبالش خونه عمه!"

هر هفته مادر بزرگم مهمان یکی از بچه‌هایش بود. بنده خدا پیر شده بود و به خاطر فوت پدربزرگم تنها زندگی می‌کرد. اما هیچ کدام از بچه‌هایش نمی‌گذاشتند غصه بخورد و هوایش را داشتند. عزیز جون زن خوش زبان و مهربانی بود، شاید اگر فوت پدربزرگم نبود هیچ چیزی نمی‌توانست چروک‌های صورتش را زیاد کند.

راهم را کج کردم و رفتم دنبالش. من را که دید خندید و دست تکان داد.
_به به سحر خانم گل! اومدی عروس ببری؟
پشت چراغ قرمز برگشتم و به چهره‌اش نگاه کردم. به دستهای لرزانش که تسبیح را می‌چرخاند، به موهای سفیدش که از زیر روسری‌اش بیرون زده بود، به نگاه خسته‌اش که در غروب آفتاب خیابان‌ها را دید می‌زد.
گفتم:" خوب چطوری عروس خانم؟ ببخشید ماشینو گل نزدم."
ذکرش را تمام کرد و گفت:" چه کنم هربار دیر میای، ماشینم که گل نمی‌زنی!"
بعد ادامه داد:"راستی گل دختر دفترچه‌مو آوردم داروهامو بگیرم، یادت نره‌ها!"
خندیدم و گفتم:" به به عروس مریضم که هست!"

جلوی داروخانه پیاده شدیم. خیلی شلوغ بود. جایی پیدا کردم تا عزیز جون بنشیند و کنار همان صندلی ایستادم. سری به تلفن همراهم زدم و همان‌طور که پیام‌ها را می‌خواندم متوجه شدم، با خانم پیری که کنارش بود، مشغول صحبت شدند. از همه چیز گفتند و بحث کردند و رسیدند به پول و ثروت! پیرزن از پول و ثروتش می‌گفت و از اینکه اگر پول داشته باشی دیگر هیچ غصه‌ای نداری و همه کارهایت پیش می‌رود و حتی به بچه‌ها هم احتیاجی نیست چون پرستار، کارها را دقیق و مرتب انجام می‌دهد. وخلاصه اینکه پولِ بیشتر، زندگیِ بهتر!

عزیز جون با تعجب و در سکوت نگاهش می‌کرد. همین‌که داروها را گرفتم، رو کرد به دوست تازه‌اش و گفت: "ثروت چیز خوبیه راست می‌گی، خود من کلی ثروت دارم! چندتا خونه آشپز و پرستار و راننده اما ثروت من با شما خیلی فرق داره..."

به سمت خانه که راه افتادیم گفتم:" عزیزجون خوب واسه خانمه کلاس گذاشتیا چند تاخونه و ..."
خندید و گفت: "مگه دروغ گفتم؟ چندتا خونه دارم خونه‌ی شما، خونه‌ی عمه، خونه‌ی دوتا عموها...زن‌عمو کوچیکه چقدر میاد فشارمو می‌گیره؟ دکتر می‌بره منو، پدرتو منو برد مکه، با عمه رفتم کربلا، توام که راننده‌ی منی، دروغ میگم؟ ثروت از این بالاتر چیه؟ ثروت من مادر توئه که می‌دونم گفته برام شیرینی رژیمی بگیری و حتما فسنجون بار گذاشته، ثروت من شماهایید! پول به اندازه‌ی خودش کار می‌کنه بیشتر از اون نه! محبت رو که نمی‌شه خرید...

خنده‌ام گرفت مخصوصا پیش‌بینی خرید شیرینی..
انگار یک مدرس باتجربه و یک روانشناس و مشاور با من حرف می‌زد. گفتم :"عزیز جون! شماهم ثروت مایی، فکر نکن خودت فقط ثروتمندی..."
خندید و باهم وارد خانه شدیم. بوی خوش فسنجان خانه را پر کرده بود.
...