عکس ژله
Moments
۲۰
۲۹۲

ژله

۵ بهمن ۰۲

باحقارت نگاهش کردم..
دلم میخواست بهش بگم چقدر نقش بازی کردن بهت نمیاد.. دلم میخواست بهش بگم تو حتی از کمال هم بیشرف تری که راضی هستی برادر زاده ای پانزده سالت با پیرمرد هشتاد ساله ازدواج کنه!
بی اراده دست کتی رو که مثل کنه بهم چسبیده بود پس زدم و ازجام بلند شدم..
_هرگز.. هرگز این اتفاق نمیوفته.. من به هیچ عنوان با اون مرتیکه ی پیر خرفت ازدواج نمیکنم..
حتی اگه به زندگیم خاتمه بدم.. به قیمت جونمم شده تن به این خفت وذلت نمیدم!
عمو با استرس ساختگی ازجاش بلندشد و گفت؛
_ خیلی خب.. باشه.. چته چرا مثل وحشی ها رم میکنی؟ مگه کسی مجبورت کرده؟ نمیکنی نکن.. به درک!
این دیگه ناراحت شدن نداره.. دختره و هزارجور خواستگار.. جواب هرکدومم دوتا کلمه بیشتر نیست.. یا آره یانه! تموم!
_میدونی چی دلم رو شکست عمو؟
بدون حرف سوالی نگاهم کرد...
_اینکه از دیشب یه شوقی تودلم بود که توی تموم عمرو زندگیم یکی ازم حمایت کرده...
اشک دوباره گونه هام رو نوازش کرد..
یه کم مکث کردم وبا گریه ادامه دادم:
_بااینکه تلخ ترین ونادر ترین اتفاق دنیارو تجربه کردم اما حس شیرینی بود چون واسه یک شبم شده حس کردم بابا دارم...
دست هامو به طرفین باز کردم با حسرت ادامه دادم:
_نشد.. توی دنیای من حتی رویای پدر داشتن هم محاله...
_چی میگی تو؟ مگه من چاق ولای گردنت گذاشتم که بااون ازدواج کنی؟

اینم از پارت ۲۶ رمانمون😍
...
نظرات