عکس کوکی رژیمی

کوکی رژیمی

۱ هفته پیش
جعبه ی عبادت شیطان

شیطان را دیدم حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود...فریب میفروخت،مردم دورش جمع شده بودند هیاهو می‌کردند،توی بساطش همه چی بود...غرور، دروغ،خیانت،قدرت،جاه طلبی،حرص،هر کسی چیزی میخرید و به بجاش تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان،بعضی دیگر آزادیشان و ایمانشان...
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گنده جهنم میداد...
حالم را بهم میزد، دلم میخواست همه ی نفرتم را بزنم در سرش، انگار ذهنم را خواند،موذیانه خندید و گفت...من کاری با کسی ندارم،فقط گوشه ای بساطم را پهن کردم و آرام نجوا میکنم...
نه قیل و قال میکنم نه کسی رو مجبور میکنم چیزی از من بخرد ،گفت میبینی آدم ها خودشان دور من جمع شدند...
جوابش را ندادم
آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت،البته تو با اینها فرق میکنی!
تو زیرکی و مؤمن، زیرکی و ایمان آدم را نجات می‌دهد،
اینها ساده هستند و گرسنه،بجای هر چیزی فریب می‌خوردند
از شیطان بدم می‌آمد ولی حرف هایش شیرین بود،گذاشتم حرف بزند او هی گفت و گفت،ساعت ها کنار بساطش نشستم،تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد...
که لابه لای چیز های دیگر بود،آن را دور از چشم شیطان برداشتم ودر جیبم گذاشتم...
گفتم بگذار یکبار هم کسی چیزی از شیطان بدزد،بگذار یکبار او فریب بخورد...
به خانه آمدم در جعبه ی عبادت را باز کردم به جز غرور چیزی درون جعبه نبود
جعبه ی عبادت از دستم افتاد و اتاق پُر شد از غرور...
فریب خورده بودم،دستم را روی قلبم گذاشتم نبود فهمیدم کنار بساط شیطان جا گذاشتم...
تمام راه را دویدم،تمام راه را خدا،خدا کردم،تمام راه را لعنتش کردم،میخواستم یقه‌ی نامردش را بگیرم،و عبادت دروغین اش را توی سرش بکوبم..‌.
و قلبم را پس بگیرم،
به میدان رسیدم شیطان اما نبود...آن وقت نشسته ام و های های گریه کردم،از ته دل،اشک هایم که تمام شد ،بلند شدم که بی دلی ام را با خود ببرم...
صدای شنیدم،صدای قلبم بود
آن وقت بی اختیار به سجده افتادم...

مواظب داشته هایتان باشید
بساط شیطان همین حوالی پهن است...
...