
ترشی زیتون تندفوری
۲ روز پیش
دستور پخت به زودی اضافه میشه
سرگذشت ۹ قسمت دوم
خواهرای وبرادرای بزرگم برای خان کارمیکردن.خونه های خان رو جارومیزدن وحیاطشونم چون بزرگ بود دونفریا سه نفری جارومیزدن.رخت میشستن وکارهای خانم های خونه روانجام میدادن.کارهای جزی نه کارهای خیلی مهم و نزدیک عروب برمیگشتن خونه.برادرامم مسئول جابه جاکردن وسیله هابودن ،باربربودن وخریدهای خونه رومیبردن انبار یا اشپزخونه.
ی انبارمبزرگم داشتن که هرچی کشاورزا وباغدار میوه و محصول زمین رومیوردن جمع میکردن وبعدم میفروختن ومقداری از فروش رومیدادن به باغدارو کشاورز وبقیه هم مال خودشون بود...
این رسم از قدیم الایام بود...
چهار یاپنج ساله بودم که برای اولین بار رفتم عمارت خان.خان مهمون عزیزکرده ی از شهر داشت ومیخواست مثل همیشه بهترین پذیرایی روازش انجام بده.مادرموتا خبرکردن رفت ومنم چون بابام نبود با خودش برد...یعنی التماسش کردم که منوببره ومیگفت مریم من اونجاهواسم بایدبه توباشه یابه غذاها...گفتم تومنوببر از کنارت جم نمیخورم...
گفت نری ی گوشه آتیش بسوزونی دیگه ها...
گفتم نه قول میدم...
رفتیم باهم عمارت خان ،پسر بزرگه خان بزرگ....
ی حیاط بزرگ با کلی درخت ،بیشتر درختا سرو بودن و تنه های هرکدوم چندتای من بود...گردو داشتن و درختهای نارون و بید....منم محو درختابودم که رسیدیم به عمارت ...
ی عمارت بزرگ دوطبقه که از توی حیاط دو ردیف پله پهن به طبقه ی بالا که ی حیاط دیگم روی طبقه ی اول بود میخورد...محو تماشای اینجابودم ودوست داشتم برم داخل که مادرم دستموکشید وگفت
دیدی مریم ...میگم نبایدبیایی اینجا اینطوری میکنی ...زشته به همه چی خیره میشی...
عمارت پنجره های بزرگ وکشیده وداشت وهمشون پرده های خوش رنگی داشتن که همه شون کشیده بود من داخل عمارتوندیدم...
رفتیم پشت عمارت که ی خانم چارقدبسته وابروپیوندی وقشنگی اومد جلو مادرم سلام کرد واون خانم قشنگه بانگاه های مهربونی که بهم انداخت گفت این کیه دنبالته؟
مادرم گفت دخترمه خانم...دختر کوچیکمه...
گفت مراقبش باش نزدیک اجاق نره...
لپمو کشید وگفت چه خانم قشنگی اسمت چیه
گفتم مریم
گفت به به ...
روبه مادرم کرد وگفت خانم بزرگم همینجاست نزارمریم ازکنارت جم بخوره وبره جای ،اخلاقشو که میدونی...
مادرم گفت بله ،چشم نمیزارم تکون بخوره...
خانم بزرگ ،زن خان بزرگ بود وبد اخلاق وایراد گیر بود.ی هفته ی خونه ی پسربزرگش بود وی هفته هم خونه ی پسرکوچیکش بود...
تا خانم رفت مادرم دستشو شست ودست به کارشد.منم همون طور که قول داده بودم کنارش نشستم وکمکش دادم.
نزدیک غروب مادرم برنجم دم داد ویکم نشست.یکی از دخترا براش ی چای ریخت و داد دستش...منم سرمو گذاشتم روی پای مادرم ...
زن خان دوباره اومد اشپزخونه و گفت شام رواماده کردین یانه...
مادرم گفت بله امادست...
مادرم که ایستاد حرف بزنه منم سرمو برداشتم وبرای اولین بار پسر خان رو دیدم...پسر مرتبی بود و لباس تمیزی پوشیده بود.موهاشو ی وری زده بود و پشت مادرش قایم شده بود...تا منو دید از پشت مادرش اومد بیرون وبه من نگاه کرد...
نگاش کردم که یکهو...ی صدای دیگه اومد...
ذلیل مردها چرا شام رونمیکشید ،مهمونها منتظرن وگوشنن ،زشته زودباشید...یکی از دخترا روهول داد واومد داخل مطبخ...
مادرم هول شد ومنو وپسر خان روباهم پشت سرش قایم کرد وگفت ساکت هیچی نگی ها...
منم دستمو گذاشتم روی دهنم وخم شدم ونشستم روی دوپا که از پشت دامن مادرم مشخص نباشم...پسر خانم استینشو کشیدم وگفتم
بشین دیگه...اونم نشست کنار من...
خانم بزرگ گفت زودتر کار کنین...
زن خان گفت خانم بزرگ چراتا اینجا اومدین با این پا دردتون.برید بالا من گفتم الان شام رواماده میکنن ومیارن خدمتتون...
خانم بزرگم نگاهی به همه کرد ورفت...
زن خان گفت زودتر کارکنین تا غدا روبکشیم...
یکهومتوجه شد پسرش پیشش نیست صداش زد...سهراب سهراب...مادر کجاییی...
سهرابم بلند شد واز کنارمن رفت...منم همچنان خیره بودم بهش...
مادرش صورتشو بوسید وگفت پسرقشنگ من کجا بود..
سهراب گفت خانم بزرگ که اومد ترسیدم رفتم پیش این دختره قایم شدم...
زن خان نگاهی بهم کرد وگفت پس دوست جدید پیدا کردی...
سهراب گفت اره مامانی...
سهراب اومد نزدیکم وگفت...من سهرابم،اسم توچیه؟
گفتم مریم...اسمم مریممه...
مادرم دستموکشید وبه زن خان گفت ببخشیدخانم دخترم نباید نزدیک پسرتون میشد...ببخشید...
زن خانم گفت نه ...اشکال نداره.میخوان فقط باهم دوست بشن
مادرم گفت اگه خان ومادرش بفهمن ناراحت واعصبانی میشن که رعیتشون نزدیک پسرشون شده...
زن خان گفت اونا که نفهمیدن نگران نباش...
مادرم مشغول کارش شد وزود شام روکشید...غذاتوی سینی های بزرگ چیده شد وبردن برای پذیرایی...کشیدن غذاکه تموم شد.مادرم نشست وبعدم گفت میخوایم بریم...
مهمانهای خان بعداز خوردن شام میخواستن برگردن شهر...
زن خان دوباره اومد و با مادرم رفتیم از مطبخ بیرون...بادخنکی میومد.موهامو تکون تکون میداد...زن خان کلی تشکر کرد و ی مقدار پول داد به مادرم...یکی از دخترای مطبخم یکم غذا کرده بود توی بقچه داد به زن خان که زن خانم اونودادبه مادرم ودوباره تشکر کرد...ماهم اومدیم خونه...از زن خان که جداشدیم نگام همش دنبال این بود که دوباره سهراب روببینم...
سرگذشت ۹ قسمت دوم
خواهرای وبرادرای بزرگم برای خان کارمیکردن.خونه های خان رو جارومیزدن وحیاطشونم چون بزرگ بود دونفریا سه نفری جارومیزدن.رخت میشستن وکارهای خانم های خونه روانجام میدادن.کارهای جزی نه کارهای خیلی مهم و نزدیک عروب برمیگشتن خونه.برادرامم مسئول جابه جاکردن وسیله هابودن ،باربربودن وخریدهای خونه رومیبردن انبار یا اشپزخونه.
ی انبارمبزرگم داشتن که هرچی کشاورزا وباغدار میوه و محصول زمین رومیوردن جمع میکردن وبعدم میفروختن ومقداری از فروش رومیدادن به باغدارو کشاورز وبقیه هم مال خودشون بود...
این رسم از قدیم الایام بود...
چهار یاپنج ساله بودم که برای اولین بار رفتم عمارت خان.خان مهمون عزیزکرده ی از شهر داشت ومیخواست مثل همیشه بهترین پذیرایی روازش انجام بده.مادرموتا خبرکردن رفت ومنم چون بابام نبود با خودش برد...یعنی التماسش کردم که منوببره ومیگفت مریم من اونجاهواسم بایدبه توباشه یابه غذاها...گفتم تومنوببر از کنارت جم نمیخورم...
گفت نری ی گوشه آتیش بسوزونی دیگه ها...
گفتم نه قول میدم...
رفتیم باهم عمارت خان ،پسر بزرگه خان بزرگ....
ی حیاط بزرگ با کلی درخت ،بیشتر درختا سرو بودن و تنه های هرکدوم چندتای من بود...گردو داشتن و درختهای نارون و بید....منم محو درختابودم که رسیدیم به عمارت ...
ی عمارت بزرگ دوطبقه که از توی حیاط دو ردیف پله پهن به طبقه ی بالا که ی حیاط دیگم روی طبقه ی اول بود میخورد...محو تماشای اینجابودم ودوست داشتم برم داخل که مادرم دستموکشید وگفت
دیدی مریم ...میگم نبایدبیایی اینجا اینطوری میکنی ...زشته به همه چی خیره میشی...
عمارت پنجره های بزرگ وکشیده وداشت وهمشون پرده های خوش رنگی داشتن که همه شون کشیده بود من داخل عمارتوندیدم...
رفتیم پشت عمارت که ی خانم چارقدبسته وابروپیوندی وقشنگی اومد جلو مادرم سلام کرد واون خانم قشنگه بانگاه های مهربونی که بهم انداخت گفت این کیه دنبالته؟
مادرم گفت دخترمه خانم...دختر کوچیکمه...
گفت مراقبش باش نزدیک اجاق نره...
لپمو کشید وگفت چه خانم قشنگی اسمت چیه
گفتم مریم
گفت به به ...
روبه مادرم کرد وگفت خانم بزرگم همینجاست نزارمریم ازکنارت جم بخوره وبره جای ،اخلاقشو که میدونی...
مادرم گفت بله ،چشم نمیزارم تکون بخوره...
خانم بزرگ ،زن خان بزرگ بود وبد اخلاق وایراد گیر بود.ی هفته ی خونه ی پسربزرگش بود وی هفته هم خونه ی پسرکوچیکش بود...
تا خانم رفت مادرم دستشو شست ودست به کارشد.منم همون طور که قول داده بودم کنارش نشستم وکمکش دادم.
نزدیک غروب مادرم برنجم دم داد ویکم نشست.یکی از دخترا براش ی چای ریخت و داد دستش...منم سرمو گذاشتم روی پای مادرم ...
زن خان دوباره اومد اشپزخونه و گفت شام رواماده کردین یانه...
مادرم گفت بله امادست...
مادرم که ایستاد حرف بزنه منم سرمو برداشتم وبرای اولین بار پسر خان رو دیدم...پسر مرتبی بود و لباس تمیزی پوشیده بود.موهاشو ی وری زده بود و پشت مادرش قایم شده بود...تا منو دید از پشت مادرش اومد بیرون وبه من نگاه کرد...
نگاش کردم که یکهو...ی صدای دیگه اومد...
ذلیل مردها چرا شام رونمیکشید ،مهمونها منتظرن وگوشنن ،زشته زودباشید...یکی از دخترا روهول داد واومد داخل مطبخ...
مادرم هول شد ومنو وپسر خان روباهم پشت سرش قایم کرد وگفت ساکت هیچی نگی ها...
منم دستمو گذاشتم روی دهنم وخم شدم ونشستم روی دوپا که از پشت دامن مادرم مشخص نباشم...پسر خانم استینشو کشیدم وگفتم
بشین دیگه...اونم نشست کنار من...
خانم بزرگ گفت زودتر کار کنین...
زن خان گفت خانم بزرگ چراتا اینجا اومدین با این پا دردتون.برید بالا من گفتم الان شام رواماده میکنن ومیارن خدمتتون...
خانم بزرگم نگاهی به همه کرد ورفت...
زن خان گفت زودتر کارکنین تا غدا روبکشیم...
یکهومتوجه شد پسرش پیشش نیست صداش زد...سهراب سهراب...مادر کجاییی...
سهرابم بلند شد واز کنارمن رفت...منم همچنان خیره بودم بهش...
مادرش صورتشو بوسید وگفت پسرقشنگ من کجا بود..
سهراب گفت خانم بزرگ که اومد ترسیدم رفتم پیش این دختره قایم شدم...
زن خان نگاهی بهم کرد وگفت پس دوست جدید پیدا کردی...
سهراب گفت اره مامانی...
سهراب اومد نزدیکم وگفت...من سهرابم،اسم توچیه؟
گفتم مریم...اسمم مریممه...
مادرم دستموکشید وبه زن خان گفت ببخشیدخانم دخترم نباید نزدیک پسرتون میشد...ببخشید...
زن خانم گفت نه ...اشکال نداره.میخوان فقط باهم دوست بشن
مادرم گفت اگه خان ومادرش بفهمن ناراحت واعصبانی میشن که رعیتشون نزدیک پسرشون شده...
زن خان گفت اونا که نفهمیدن نگران نباش...
مادرم مشغول کارش شد وزود شام روکشید...غذاتوی سینی های بزرگ چیده شد وبردن برای پذیرایی...کشیدن غذاکه تموم شد.مادرم نشست وبعدم گفت میخوایم بریم...
مهمانهای خان بعداز خوردن شام میخواستن برگردن شهر...
زن خان دوباره اومد و با مادرم رفتیم از مطبخ بیرون...بادخنکی میومد.موهامو تکون تکون میداد...زن خان کلی تشکر کرد و ی مقدار پول داد به مادرم...یکی از دخترای مطبخم یکم غذا کرده بود توی بقچه داد به زن خان که زن خانم اونودادبه مادرم ودوباره تشکر کرد...ماهم اومدیم خونه...از زن خان که جداشدیم نگام همش دنبال این بود که دوباره سهراب روببینم...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

ترشی کلم قرمز

سالاد زیتون

ترشی ذرت (ترشی شیربلال)

پای شکلاتی کرمدار

شیرینی اسکار گردویی
