عکس پیراشکی با دستور فرشته خانوم

پیراشکی با دستور فرشته خانوم

۴ هفته پیش
منور سلطان پارت ۲

آقای قدیر که خان بود و از مراجع بزرگ و آیت الله های به نام و از هم آبادی های قدیمی آقام بود ونسبت دور فامیلی هم داشت.
همه منتظر پسر من و قدیر بودند پسری که من باید به خاندان بزرگ حاجی آخوند می دادم و نمی توانستم و خدا نمی خواست‌؛ من که کسی حریف زبانم نمیشد و یه جورایی همه از من می تر...سیدند دیگه سرم پایین بود.
یک روز پاییزی بود شاید اوائل مهرماه...
عمارت ما برق داشت اما آن روز یکی دوتا از اتاق ها برقش وصل نمیشد و قرار بود از اداره برق که برای امین الضرب بود بیایند و ببیند چرا برق به اتاق ها نمی آید.
من هم تو عمارت پشت میز نشسته بودم با آقام حساب و کتاب میوه باغ هارا می کردم که چقدر برای دربار فرستادیم چقدر به کلفت و نوکر ها دادیم و چقدر به مردم بخشیدیم و چقدر به بازار فرستادیم.
خدا روشکر اون سال محصول خوبی برداشت شده بود مخصوصا آلبالوها...
خدا می داند چقد آلبالو دوست داشتم و هروقت به کن سولقان می رفتیم اگه پیدام نمی‌کردند تو باغ آلبالو رو درخت ها دنبالم می گشتند.
سن ازدواجم بود و حسابی خواستگار داشتم،درسته خیلی قشنگ و زیبا نبودم اما هم موقعیت آقام خوب بود هم سری در سرها داشتم و زرنگ بودم خیلی ها دوست داشتند من عروسشون بشم.اون روز آقام بعد رسیدن به حساب ها به خدمت احمدشاه رفت آخه احمد شاه تازه تاجگذاری کرده بود.
خواهرم تازه آبستن شده بود و برادرانم هم سرگرم کارخودشان بودند مادرم هم روضه رفته بود اما من تو عمارت مانده بودم از بهار خوابِ بزرگ اتاقم داشتم به باغ عمارت نگاه می کردم به پاییز که می آمد و برگ ها یکی درمیان زرد و نارنجی می شدند نگاه می کردم و منتظر بودم بیان اتاق هایی که برق ها از کار افتاده بودند را بررسی کنند. دوتا اتاق بزرگ مهمانخانه که مادرم حساس بود می گفت ممکن هست مهمانی بیاد و تو ظلمات بماند.
باد خنک پاییزی وزید و سردم شد؛به اتاقم برگشتم،یک طرف اتاقم آینه کاری بود و طرف دیگر عکس ناصرالدین شاه به دیوار زده شده یک طرف اتاقم تختی بود که با خواهش از آقام خواستم برام بخ.رد،تختی که وقتی صاحبش شدم خواهر و عروسامون اخم کردند،رو تختی هایی که ملافه های سبزش را به تاجری بزرگ سفارش داده بودم برام بیاورند تا با پرده اتاقم ست شود فرشی که دستبافت تبریز بود و آهو و گوزنی داشتند تو دشت می دویدند!
کتاب هم داشتم،کتاب هایی که به سختی به دست آورده بودم گوشه دیگر اتاقم میز کوچکی با چراغی بود تا شب ها که نمی‌توانستم برق روشن کنم مطالعه کنم.
اینجا اتاقم بود گاهی برادرانم به تقلید از زنانشان به آقام می گفتند وقت شوهرش هست شوهرش دهید
...