عکس سالاد الویه
مامان ارسلان
۲۱
۳۹۰

سالاد الویه

۱ هفته پیش
سرگذشت ۱۵ قسمت بیست وپنجم
هاجر دید چاره ی جز قبول کردن نداره قبول کرد و رفت.روز بعد باجواد رفتیم دنبال بچه ها.معلوم بود.کلی ناراحتن.از مادرشوهرخدیجه هم کلی تشکر کردیم وبرگشتیم.همون روز جواد چندتا بزرگتر و ریش سفید محله روبه عنوان شاهد اورد و روی کاغذ نوشتن ویکی یکی انگشت زدن واونام که بلد بودن امضا کردن وهاجرم امضا کرد.
جوادم ی بسته پول از جیبش دراورد وداد بهش...
هاجر تا پولو گرفت شمرد و دید که کمه شروع به داد وبیداد کرد.گفت نه این کمه وباید بیشتربهم بدی.
جواد گفت همینم برات بسه تا زه زیادتم هست
هاجر گفت نه این پول پول رفتنم منم نیست...
خلاصه هرچی گفت کسی دیگه محلش نداد و اونم رفت.همگی گفتیم دیگه رفته وخیالمون راحت شد بابتش اما هاجر دست بردار نبود و نرفته بود.فقط ی چندروزی جای رو مونده بودو بعداز یک هفته دوباره پیداش شد...رفته بود سراغ دخترش که تو خونه تنهابود.
تا بهمون گفتن هردومون دویدیم ورفتیم سراغ بچه ها اما درباز بود و دخترهاجر نبود.یکم خونه بهم ریخته بود.جواد وپسرهاجر دربه دردنبالش گشتن.یکهو خواهرای جوادم که سر رسیده بودن گفتن حتما میخواد دختره روباخودش ببره ...
جواد و بقیه دویدن سمت خیابون که ماشینهای عبوری ومینی بوس اهالی محل رو جابه جا میکرد ومیبرد شهر...
رسیدیم سرخیابون اما هیچکس نبود...یک دفعه ی وانت سر رسید وپسرهاجر خودشو جلو ماشین انداخت و ماشین ایستاد...سوار وانت شدیم و با س عت اومدیم سمت شهر هر ماشینی که ازش سبقت میگرفتیم رو داخلش نگا میکردیم ببینم هاجر هست یانه اما نبود.وانتی هم بنده خدا تا موصوع رو فهمید کمکمون میکرد و با سرعت میرفت.مارو اورد تا اسکله ی لنجها...همه ی طرفی رفتیم و دنبال هاجر میگشتیم که دیدیم هاجر دست دخترش رو گرفته و داره میکشتش ببرتش تو لنج...پسرهاجرم سر رسید چون جلوتراز مابود.دست خواهرشو گرفت واز توی دست هاجر کشید بیرون.هاجر دید راهی نداره.سریع سوار لنج شد.
روبه دخترش کرد وگفت من میخواستم خوشبخت بشی داییت وبقیه نزاشتن...
دختربیچاره فقط گریه میکرد و دست برادرشو محکم گرفته بود.هاجر هیچ بوی از مادربودن نبرده بود.
واقعا حیف مادربودن که به چنین زنی گفته بشه.بعداز رفتن هاجر دوباره زندگی به روال قبل برگشت.دختر وپسر هاجرم بعداز مدتی بازندگی قبل خودشون برگشتن.
روزها میگذشت جواد مثل روز اول که بهم ابراز علاقه کرده بود دوستم داشت ودورم میچرخید.اما افسوس بچه دارنمیشدیم.چندبارم بهش گفتم برو ی زن بگیر تا حداقل برات بچه بیاره.گفت نمیخوام وتوبرام از همه ی دنیا مهمتری و توروباهیچ کس عوض نمیکنم.بچه هم داشته باشیم یا نداشته باشیم بازم من رهات نمیکنم.عاشقانه کنارهم زندگی میکردم.روزها میگذشت تا اینکه
انقلاب شد.خداروشکر تواون سال هاجر پیداش نشد وزندگیمون خیلی اروم سپری میشد.سال ۵۸ برای دهترهاجر خواستگاراومد و ازدواج کرد.سال ۶۰ هم پسر هاجر ازدواج کرد وتوی همون خونه با زنش زندگی میکردن.زندگی هر دوشون خداروشکر خوب خوب بود.
بچه های شوهر خدیجه قصد مهاجرت کردن.دقیقا قبل تابستون سال ۵۹ کارشون روشروع کردن و تابستون سال ۶۰ رفتن خارج کشور زندگی کنن.پسرش که رفت.دوتا خواهراشم رفتن پیش برادرشون زندگی کنن که شوهرخدیجه هم چون دوری بچه هاش سخت بود گفت که برن پیش بچه هاشون.خدیجه اما دلش به رفتن نبود...
پاییز سال ۶۰ مادرم براثر کهولت سن از دنیا رفت.رفتنش خیلی برای منو وجواد سخت بود چون توی اون سالها هم بیشتر وقتا پیشش بودیم.نبودش خیلی سخت بود برامون،حرفاش و نصحیتهای مادرمو هیچ وقت فراموش نکردم.دلتنگی هایش برای پدرم و علی.مادربزرگو پدربزرگم رو فراموش نمیکنم.

شرایط اون سالها شرایط جمگی بود وکمی سخت میگذشت اما چون کنارهم بودیم ودلمون بهم خوش بود راحت واسون میگذشت.
منو جواد کنارهم پیر میشدیم ولی بازهم مثل جوونها و تازه عروس دامادا رفتارمیکردیم.جواد مثل پروانه دورم میگشت و درماه یکیا دوبار میرفتیم شهرو گشت وگذار میکردیم.جواد با اخلاق خوب وخوشرویش منوبه خودش جذب میکرد.رابطمون هر روز خوب خوبتر وعاشقانه ترمیشد.گاهی از اوقات جواد برام از اون شب میگفت که اگه نمیومد وحرف دلشو نمیزد الان کنارهم نبودیم.
چون سن هردومون بالاتر رفته بود دیگه نمیتونستیم کارکنیم وخیلی کمتراز قبل کار میکردیم.پاییز بذر میکاشتیم و خودمم درکنار جوانها میماندم ودرست کار کردن رو بهشون یاد میدادم و اونام کار میکردن.اخرای بهارم برداشت میکردیم.اماجواد گاهی کار بنایی قبول میکرد و نمیخواست قبول کنه سنش بالا رفته.هر غروب دست به دست توی روستا میگشتیم و میگشتیم.
جنگ هم تمام شد.بخاطر جنگ  و فوت مادرم رفتن خدیجه وشوهرش به خارج هی به تعویق میافتاد تا اینکه بعداز جنگ خدیجه وشوهرشم برای همیشه از ایران رفتن.هم براش خوشحال بودم هم ناراحت بودم،که دیگه معلوم نیست کی ببینمش.
تا اینکه عباس دوست جواد برای جواد خبر از هاجر اورد.عباس میگفت توی سفر اخری که رفتم فهمیدم هاجر فراری شده واز دست طلبکاراش رفته جای قایم شده وچون مدارکی نداره نتونسته برگرده ایران وهمونجا مونده و رفته ی کشوردیگه ...
جواد گفت لیاقتش همینه وقتی نه مادرخوبی برای بچه هاش بوده نه خواهر دلسوزی برای من وخواهراش...اون اگه وجدان داشت دخترشو داشت فدا میکرد شانس اورد وپیداش کردیم...
عباسم دید حرف زدن درباره ی هاجر فایده نداره رفت.چندروز بعددوباره عباس رو دیدم گفت ابجی جواد اعصبانی و ناراحت بود من نگفتم ...
گفتم چی رو نگفتی
گفت هاجر رو طلبکارا پیداگردن وانداختن زندان...
قرار شده پول طلبکار رو جور کنه بده وخلاص بشه...
گفتم ما که پولی نداریم طلبشو بدیم.قبل هم هاجر پول گرفته ورفته...
گفت همین رو بایدبگم که هاجر با وعده وید تونسته ازاد بشه.قراره بیاد ایران وپولو جور کنه...با طلبکارش داره میاد...من خودم دیدم دنبال ی لنج بودن تا بیان ایران ...
گفتم جدی ...ای وای...باز دردسرا شروع شد...منم موصوع اومدن هاجر رو به خواهراش وجواد گفتم.
دوسه روز بعدهاجرم با چندتا مرد اومد.اما جواد راهشون نداد و ردشون کرد برن.مدرکم نشون مرد طلبکاره داد و گفت هاجر پولشو گرفته ورفته.
مرده گفت هاجر پول زیادی ازش گرفته و باید پس بده.
چندروز هی رفتن واومدن که جواد مجبور شد خونمون رو که تکه ارث خودش بود رو فروخت وداد به طلبکاره تا بره.هاجرم خوشحال وشاد راهی شد وپیداش نشد.حتی سراغ بچه هاشم نگرفت.بی وجدانتراز این حرفابود که دلش برای بچه هاش بسوزه وبخواد کنارشون باشه.دیدنشون نرفت و اونام نخواستن ببیننش...
چشم بهم زدنی سال ۷۰ و ۷۱ و...همین جور میگذشت.نوه های اسیه که حالا لزرگتر شده بودن میومدن پیش ما باهم بازی میکردیم.سرگرم بچه ها که میشدیم زمان از دستم در میرفت وشاید ساعتها کنارجوادبا بچه ها بازی میکردیم.جوادهم با حرفاش مارو میخندوند.سرگرم بچه هابودیم وزمین وکار کشاورزی...

...