mar8_6yam
mar8_6yam

دستور پختی یافت نشد

لقیمات
mar8_6yam
۸۲

لقیمات

۱ ماه پیش
سال سوم دانشگاه بود که برای کارشناسی ارشدش اومد دانشگاه‌ما با یه تیپ و ظاهر عجیب و غریب پسر باشخصیتی بود و خیلی زود همه‌ی دانشکده مریدش شدن ؛ از قضا باهاش چهارواحد مشترک داشتیم بلبل زبون کلاس تا قبل اون من بودم ..
اما اومده بود تا روی منو کم کنه انگار
موهاش بلند بود تا روی شونه هاش و یه ته ریش مرتب داشت و توی ابروهاش با تیغ خط انداخته بود ..خلاصه همه جوره دور بود از من رسمی اتو کشیده ‌؛
اما افکارمون به شدت نزدیک بود بهم
همین مارو به هم وصل کرد از صدقه سری کنفرانس و پژوهش‌های مشترک
مدام ور دل هم بودیم دوتایی رو انگشت میچرخوندیم کلاسارو .. چشممون یه دفعه افتاد به هاله‌ی عشق دور قلبمون
به وابستگیمون .. دوری از هم میکشتمون اما لب وا نمیکردیم !
تا اینکه اوایل بهمن به زبون اومد و گفت حرف دلش رو گفت که دلش رفته واسه من ... گفت و گفت
اما من خودخواه بی‌انصاف بد زدم تو ذوقش خاموش کردم برق چشمای سیاهش رو ..
ببین من و تو اصلا به هم نمیخوریم
ما فقط دوتا دوست میتونیم بمونیم همین .. دلم جیغ میزد سرم و میخواستش میکوبید به در و دیوار و میخواستش اما دوست داشتم ببینم به خاطرم تغییر میکنه یا نه
چشمای بی فروغ و صورت ناراحتش
کشت منو اما پیاده نشدم که نشدم از خر خودخواهی ؛ ندیدمش چند روز ...
دلم سر مغز تعطیلم فریاد میزد از دلشوره و نگرانی واسش ؛ داشت میکشت منو .. یه هفته گذشت
کشت تا گذشت ها کشت !
تو سالن وایساده بودم منتظر استاد که از پشت سر صدای آشناش صدام زد .
برگشتم که کاش میمردم و برنمیگشتم
موهاش نبود ؛ یعنی اونقدری نبود
کوتاه کوتاه یه ریش پرفسوری مضحک با یه تیپ رسمی که انگار داره میره خواستگاری ! ماتم برده بود
کشوندم سمت حیاط دوحوض و
گفت : خب خانوم معلم
حالا چی میگی حله ؟
یا برم شبیه استاد وثوقیان بشم و برگردم ! نمیشناختمش رسما ..
انقدر عوض شده بود که نمیشناختمش
دلمم حتی خفه‌خون گرفته بود تو یه لحظه تموم حس دوست داشتنش
شد یه حفره‌ی عمیق بی‌تفاوتی !
سرد سرد شد تنور داغ عشقش شده بود همونی که باید میشد تا بخوامش ..
اما ذره‌ای دیگه نه میشناختمش و نه میخواستمش !
فهمیدم من اون آدم قبل با همون ظاهر و همون مدل موها میخواستم
فهمیدم این آدم عوض شده هیچ جایی تو دلم نداره ؛ رفتارم باهاش به قدری سرد شده بود ؛ که حالشو به هم زدم .
دست خودم نبود ...
نمیتونستم باهاش کنار بیام
رابطه‌ام رو به کل باهاش قطع کردم
اونم دیگه حتی بهم سلام هم نمیکرد
حق داشت گند زده بودم به احساس و باورش ! ترم مهرماه سال بعد بود
که دست تو دست یه دختر دیدمش
دلم که خیلی وقت پیش یخ زده بود
ولی پاهام شروع کرد به لرزیدن ..
همون جا من مردم و تموم شدم
و یاد گرفتم اگه عاشقی ، اگه دوستش داری ؛ همونجوری که هست بپذیرش .. هرگز سعی نکن کسی رو تغییر بدی چون دیگه حتی
خودتم نمیخوایش !:)🖤"📼
...
دسر نشاسته
mar8_6yam
۱۰

دسر نشاسته

۱ ماه پیش
... من تنهایی را زندگی کردم. درست از همان روزی که وسط سال تحصیلی خانه را عوض کردیم.‌ همه خوشحال بودند جز من... جز من که در خانه ی بزرگ تنها تر می شدم. حالا اتاق جدا داشتم. حالا باید شب ها تنها می خوابیدم. و چه دردی ست شب را تنها خوابیدن. و ترس از اینکه نکند صبح نشود! که همیشه تاریک بماند. تا صبح نخوابیدم.بیدار ماندم پشت پنجره و برای سلامتی خورشید دعا کردم.‌که سرما نخورد. که خواب نماند. بیدار که شد ترسم ریخت. من تنهایی را زندگی کردم روزی که به مدرسه ی جدید رفتم. بی دوست... بی آشنا... درد بی درمان بی کَسی ست. بی کَسی یعنی بروی کنار سیصد نفر هم سن و سال خودت و کسی را نداشته باشی که به او سلام کنی. با ذره بین به همه نگاه کنی تا شاید کسی به تو لبخند بزند. که نزد. آن روز در آن مدرسه هیچ کس اندازه ی من تنها نبود.بی کَسی یعنی بروی سر کلاسی که هیچ کس را نمی شناسی. سر پا بایستی تا معلم بیاید و بگوید کدام میز بنشین و چه تلخ است نگاه بچه ها وقتی می خواهند یک دوست کنارشان بنشیند و نه یک غریبه... که من آن روز غریب ترین بنده ی خدا بودم. من تنهایی را زندگی کردم وقتی بعد از مدرسه وسط دسته های دو ، سه ، چهار نفره ای که با هم حرف می زدند و به سمت خانه شان می رفتند، من تنها بودم. که تنهایی ام را با یک سنگ گذراندم. از در مدرسه تا در خانه سنگ را شوت کردم. بعد که رسیدم خانه از پنجره دیدم سنگ همان جا کنار در نشسته... فهمیدم سنگ تنهاتر از من است. ترسیدم که شاید تنهایی آدم را تبدیل به سنگ کند. ترسیدم از سنگ شدن... پس سنگ را آوردم خانه مان... که بشود رفیق من... که شاید سنگ دوباره تبدیل به آدم تنهایی شود.
من تنهایی را زندگی کردم. من در تمام زندگی سنگ بی کَسی آدم ها را به سینه زدم. که در اوج تنهایی از خدا خواستم که به جز خودش هیچ کس تنها نباشد. که دل های سنگ شده ،دل های رها شده را ببیند. کاش ببیند.
من تنهایی را زندگی کردم ...

#حسین_حائریان
...
لقیمات پنیری
mar8_6yam
۱۸

لقیمات پنیری

۱ ماه پیش
سال تمام شد...
دارم فکر می کنم ؛
به روزهایی که رفت, به لحظاتی که خندیدم ، لحظاتی که اشک ریختم، و تمامِ ثانیه هایی که کنار عزیزانم گذشت ...

با سرعت مرور می کنم ؛
اتفاقاتِ خوب و بدی که برایم افتادند، آدم های جدیدی که وارد زندگی ام شدند, و آدم هایی که از زندگی ام رفتند ...

دیگر قرار است یک جمله ی "یادش بخیر" قبل از خاطرات خوبِ امسالم بیاید، قرار است امسالم بشود "پارسال" ...

و من مبهوت روزگار و با چشمانی امیدوار, در قطارِ بی توقفِ زمان،ایستاده ام ،
منی که تمام این روزها را زندگی کردم، خوب هایشان برایم امید بود و بدهایشان برایم درس !

میان همین روزها بود که یاد گرفتم عاشق تر و مهربان تر و جسور تر باشم،

یاد گرفتم محتاط‌تر گام بردارم و حواسم به دیوارِ شعور و اعتمادم باشد ،

و یاد گرفتم که بهبودِ جهان را از خودم شروع کنم. که جهان چیزی به غیر از انبوهی از من و ما نیست ...
خدای خوبم! در آستانه ی سال جدیدی ایستاده ایم، به مردمِ کشورم کمک کن ، دستی به سر و گوشِ زندگی‌شان بکش، دردهایشان را درمان باش، و دلهایشان را از همیشه شادتر کن.

کاری کن که سالِ جدید برایمان، سال اتفاقاتِ خوب باشد، بادهای بهاری، گردِ امید و تعهد و عشق را همه جا پخش کنند و ابرها، همدلی و مهربانی بر سر این مردم ببارند، آنقدر که انسانیت، جانی دوباره بگیرد.

کاری کن که سالِ پیشِ رو، بهترین سالِ زندگی‌مان شود، سالی که تنها اشک جاری از چشم‌ها، اشکِ شوق باشد،

سالی که همگی خوشبخت باشیم،
سالی که؛ دلمان نیاید تمام شود ...
...
مبارکه تولد من...!
mar8_6yam
۱۲۱
زندگی خیلی کوتاه تر از اینه که بخوای
کارایی رو بکنی که دوست نداری ، یا با آدمایی معاشرت کنی که خوشحالت نمیکنن ، یا برای چیزایی وقت بذاری که حالتو خوب نمیکنن! به این واقعیت فکر کن و برای کسی یا چیزی وقت و انرژی بذار که از جنس خودته و حس خوب میده :) ...🪐
#به وقت ۱۶سالگی🩶🌈
...
پیتزا ?
mar8_6yam
۵۵

پیتزا ?

۲۲ دی ۰۲
میخواستم خودم را پرت کنم گوشه و کنارِ زندگی اش تا هرزگاهی خاکِ دلم را بتکاند.
خودم را بچسبانم گوشه ی پیراهنش تا همیشه همراهش بمانم.
چایِ عصرانه اش باشم ؛
خستگی هایش را روی شانه هایم بتکاند.
خیالِ شبهایش باشم به وقتِ دلتنگی هایِ گاه و بی گاه اش؛
کاغذِ کوچکی داخلِ جیب هایش باشم که هرکجا میرود من را یادش بماند.
چشم هایِ زیبایش باشم تا با من ببیند ؛
با من بخندد ؛
با من گریه کند.
یا که دست هایش ؛
با من بنشیند ؛
با من بلند شود ؛
عصایِ تنش باشم.
موهای پریشانش باشم
دست بکشد گاهی روی تنِ تنهایی ام.
هیچ نبودم جز دورترین غریبه ی موجودِ دنیایش!

#فرگل_مشتاقی
...
اسنک مرغ
mar8_6yam
۲۰

اسنک مرغ

۱۹ دی ۰۲
یاد بگیریم آدمای به موقعی باشیم!
‏آدمایی که سر وقت ‏شادی ، محبت ، قدردانی ، گله و شکایت ، ترس ، ناکامی ، نگرانی ، خشم و دلخوریشون رو بروز می‌دن. ‏همین احساسات و حرفای سرکوب شده، می‌شن عقده و آدمی که عقده‌هاشو حمل می‌کنه ‏نمی‌تونه زیبا زندگی کنه! . . .🌱💚
...
happy birthday dadash
mar8_6yam
۳۱

happy birthday dadash

۱۶ دی ۰۲
💭
خود را در آینه میبیند...
آن چه را که میبیند نمیشناسد. پیر است. محال است بیست سال داشته باشد!
قطره اشک اول چکید، به یاد آرزوهایش.
آرزوهایی که مانند یک طفل مرده در آغوش کشید و برای‌شان گریست، و آن‌ها را با دست خود به خاک سپرد.
قطره اشک دوم چکید، به یاد نرسیدن‌هایش.
زانوهایی که زخم‌شان هنوز تازه بود، کسی را نداشت که زخم‌هایش را ببوسد.
قطره اشک سوم چکید، به یاد او.
تنها دارایی‌ او دلش بود که آن را هم باخت، به کسی که خریدار نبود. به کسی که هیچگاه نفهمید و نخواهد فهمید صدایش مرحم دردهای این بی‌نوا بود.
قطره اشک چهارم چکید، به یاد دردهایش.
به یاد قلبی که پیر شده در بدن این به ظاهر جوان. به یاد ذهنی که جز آشفتگی حال دیگری ندارد. به یاد حالش که زمان زیادی است که خوب بودن را نمیشناسد!

#پریا_زارعی
...
نهار روز جمعه:))
mar8_6yam
۶۶
اگر فردا، آخرین روز دنیا باشد؛

تمام خطوط تلفن دنیا پر میشود، از جمله هایی مانند: همیشه دوستت داشتم، هیچ وقت نتوانستم بگویم دوستت دارم، مرا ببخش و…

هزاران نفر برای دیدن کسی که دوست دارند، حاضر هستند کل دارایی شان را بدهند، برای اینکه وقت دیدن طرفشان را لحظه ای داشته باشند!

خیلی ها پشیمان میشوند که چرا خیانت کردند، خیلی ها دنبال گرفتن یک بخشش ساده میروند.

کاشکی هر روز، روز آخر بود، تا ما انسان ها قدر لحظات زندگی را میفهمیدیم، و قدر یکدیگر را میدانستیم.

کاشکی به جای لج بازی و غرور بیجا، لحظه ای را با عشق سپری میکردیم. لحظه ای باور کن، فردا، زندگی، و دنیا تمام میشود…
...
کتلت مرغ (:)
mar8_6yam
۳۷

کتلت مرغ (:)

۵ آبان ۰۲
اگه ازم بپرسن قشنگ‌ترین واژه‌ای که یاد گرفتی چیه؟ میگم پذیرش.
پذیرفتن شرایط با تمام سختی‌هاش ، پذیرفتن آدما با تمام نقص‌هاشون ، پذیرفتن اینکه مشکلات هست ولی باید ادامه داد ، پذیرفتن اینکه گاهی اشتباه می‌کنم ، پذیرفتن اینکه من کامل نیستم، پذیرفتن تموم فقدان ها، پذیرش تمام از دست دادن ها، شکست خوردن ها، رها شدن ها، داشتن پذیرش یعنی پایان دادن تمام دعواها و اختلاف‌ها. پایان حال بد و جنگ اعصاب و شروع آرامش.
...
:)(:
mar8_6yam
۲۲

:)(:

۴ آبان ۰۲
💭
آدم باید گاهی خودش را به فراموشی بزند!
دست خودش را بگیرد و
ببرد به جایی غیر از هیاهوی دنیا..
جایی غیر از غم،غصه..
باورکنید پاییز بهانه ما آدم هاست
برای نشان دادن ناراحتی خودمان!
پاییز را باید حس کرد..
باید فهمید..
پاییز را باید سفر کرد..
خودتان را پرت کنید در پاییز!
جایی که دور است از غم و غصه..
مثل برگی که می افتد و خودش را از اسارت درخت می رهاند
خودش را به دست باد میسپارد و پاییزی می شود..
مهر را عاشقی کنید
آبان را ببارید و
آذر را قدم بزنید..

#محسن_صفری
...