ایده تزیین کیک

۲۱ مرداد ۰۰
۴.۳k

#ایده
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_78
ساعت نه صبح پروازمون بود...بعد از نماز صبح نخوابیدم...یه صبحانه مشتی با نون داغ تازه که بابا گرفته بود خوردیم..
لباس هامو پوشیدم و چمدونم رو برداشتم...میخواستم از اتاقم بیرون برم که امیرمحمد اومد و گفت: بده من ساکت رو میارم...سنگینه اذیت میشی!
چشمی نازک کردم و گفتم: نکشیمون آقای یگان ویژه عملیاتی!! بیا بگیرش..
با چشم های گرد شده نگاهم میکرد...اصلا توقع این همه رو راستی رو نداشت...خب میخواست درخواست نده!!
از همگی خداحافظی کردیم و سوار ماشین دوست امیررضا شدیم...سینا که برادر شیما و از دوستای امیررضا بود، یکی از این همسفر هامون بود...حدود ۲۰ دقیقه بعد رسیدیم فرودگاه...بعد از دادن کارت پرواز و عبور از گیت، سوار هواپیما شدیم..
کنار پنجرهٔ هواپیما نشسته بودم و به ابرها نگاه میکردم...امیررضا هندزفری توی گوشش گذاشته بود و آهنگ گوش میداد...ظاهراً خوابش برده بود...کمی با موبایلم ور رفتم و بعد کنار گذاشتمش..
بین وسایل توی کیفم، انگشتر عقیق کمیل به چشمم خورد...بعد از مراسم هفتمش خاله انگشترش رو بهم داد...از توی کیف برداشتمش...دستی روی سنگ عقیقش کشیدم..
_خیلی سخت بود!
با صدای امیررضا صورتم رو به سمتش برگردوندم...لبخندی زدم و بعد از کمی سکوت گفتم: سخت یا راحت گذشت..
_برای من خیلی سخت بود...هنوز که هنوزِ برام قابل درک نیست...دیگه وای به حال تو که اونجا بودی!
نفس عمیقی کشیدم و سرم روی شونه‌اش گذاشتم..
همیشه با خودم میگفتم خانواده‌های شهدا چجوری این درد فراق رو تحمل میکنن...چجوری نبود عزیزانشون رو تحمل میکنن...گاهی اوقات هم میگفتم شاید این مقام والایی که بهش رسیدن باعث میشه از رنج این نبودشون برای خانواده کم بشه...تحمل این سختی ها برای خانواده هایی که جوون هاشون رو برای دفاع از این مرز و حرم فرستادن خیلی سخت ترِ...همیشه برام سوال بود که زوج های جوونی که تازه ازدواج میکنن یا تازه فرزندشون به دنیا میاد چطوری میتونن بگذرن...وقتی هانیه رو دلداری میدادم، فکر نمی‌کردم که یه روز هم یکی باید منو دلداری بده..
وقتی یکی شهید میشه همه به خانواده‌اش تبریک و تسلیت میگن...شاید به ظاهر کلمه تبریک تاثیری نداشته باشه امّا به قول پدر شهید بابک نوری، همین کلمه تبریک باعث میشه وزن سنگین کلمه تسلیت سبک تر بشه...چون با یادآوری درجه رفیع شهادت خیالت راحت میشه جای عزیزت یکی از بهترین هاست..
*
ساعت ده و ربع از هواپیما پیاده شدیم و تا برسیم هتل ساعت یازده و نیم شد...سریع ساک هامون رو گذاشتیم هتل و برای نماز ظهر رفتیم حرم.....
@Roiayeman
...
نظرات