عکس پاستای لیمویی با مرغ
رامتین
۱۱۳
۱.۹k

پاستای لیمویی با مرغ

۷ اردیبهشت ۹۸
اونروز دکتر خیلی برام حرف زد گفت احتمالا دربچگی برای گرفتن پول وخرجی تحت فشار بوده،یا کسی رو دیده که بخاطر بی پولی درکهولت محتاج و دربه درشده وخاطره بدی براش مونده. وسواس پولی مدلای گوناگونی داره،ممکنه یکی همه چی بخره ولی ازش استفاده نکنه،مثلا دوسه تا ماشین داره ولی دلش نمیاد ازپارکینگ خارجشون کنه،یارومبلا ش بشینه یا بخاری وپنکه را روشن کنه درحالیکه ازگرما یا سرما کلافه باشه،بعضیا پول دارن ولی اصلا دلشون نمیخواد خرج کنن مثل شوهرشما اینا وقتی بسته های پولو نگاه میکنن انرژی میگیرن وقتی ارقام دفترچه بانکیشون بالا میره غرق لذت میشن،بعضیا از اینکه ارزان بخرن لذت میبرن از اینور شهر میرن اونور شهر به خودشون زحمت میدن تا مثلا یک کیلو خیار رو یکم ارزانتر بخرن،خلاصه کلی مدلای مختلفی از این وسواس را مثال زد،گفت شوهرت بیماره باید اول درمان دارویی را شروع کنیم بعد آرام آرام پیش بریم وبا کمک همکارا روشش رو تغییر بدیم،کار یکروزه نیست ماهها زمان میخواد ولی درست میشه امیدوارباش.منم خوشحال شدم گفتم باشه میارمش،خواستم پول ویزیت رو بدم نگرفت،گفت مهمون من برو با یه غذای خوب از خودتو بچت پذیرایی کن.منم باهزار امید اومدم بیرون رفتم چلو کبابی ودلی از عزا دراوردم.ازیه جهت خوشحال بودم کریم معتاد نیست وپولاشو دود نکرده،از یه جهت از دستش ناراحت بودم که اینهمه مدت به من دروغ گفته ومنو گشنگه نگه داشته.شب کریم اومد وهمه چیو گفتم،گفت من کار اشتباهی نکردم دارم جمع میکنم برای اینده وهزار توجیه دیگه،نشون به اون نشون که هرکاری کردم،گریه زاری،التماس،تهدید،دادوبیدادوبه هر راهی متوصل شدم نیومد پیش روانپزشک که نیومد،قبول نمیکرد بیماره میگفت من فقط اینده نگرم.با بدبختی روزگار میگذروندم اقای کریمی یواشکی بهم خرجی میداد میگفت کریم بو نبره بفهمه من پول میدم اون نون وماستم دیگه نمیخره. دیگه کریم از چشمم افتاده بود اون تب تند سرد شده بود،دیگه قدوبالاش درنظرم زیبا وچون سرو نبود یه دراز بی قواره،زبون ریختناش رو دیگه دوست نداشتم به نظرم یه پر روی حراف زبون دراز میومد که حرف حرف خودشه،فقط منوبرا نیازا جنسیش میخواست ،خوب بود ارزون در واقع مفت براش درمیومد متقابلا هم هیچ مایه ای نمیزاشت،همش کار میکرد تا پول رو پول بزاره،اخرا بهمن همون سال پنجاه وچهار بود که باباش از قنادی بیرونش کرد،چون متوجه شده بود که میره با کارگرا قنادی غذاشونو شریک میشه،بهش گفته بود تو خجالت نمیکشی اینایه تخم مرغ میارن تو میری نصفشو میخوری اینا هرکدوم پنج شش سر عائله دارن تو آبرو نداری من دارم ودیگه اینجا نیا...
کریم رانندگی ماشین سنگین بلد بود،کلا مرد فعال وپرکاری بود ولی حیف نه خودش بهره ای از درامدش داشت نه ما،فقط وقتی احتیاج به رابطه داشت لطف میکرد یک کیلو میوه میخرید تا مثلا دل منو شاد کنه،همین وبس،خلاصه رفت پیش پدر دوستش که ماشینای سنگین راهسازی داشت وپیمانکار راهسازی بود شروع به کار کرد،هفته به هفته کارگاه بود وآخر هفته ها میومد.منم روزامو مثل قبل میگذروندم یه روز به خودم گفتم تا کی قراره برا یه لقمه نون وماست همش گدایی کریمو کنم شدم عین کرم خاکی بی دست وپا دارم میلولم تو زندگی هیچی نیستم دوروز دیگه بچه بدنیا میاد از گرسنگی میمیره،داشتم فکر میکردم چه کاری میتونم بکنم ،جالبه کریم پول نمیداد ولی دوستم نداشت من بیرون خونه کار کنم،دلو به دریا زدم گفتم میرم از بابام پول قرض میکنم یکسری وسیله از بازار میخرم گیره سر با روبان ومهره درست میکنم،رفتم سر راه بابام ،منتظرش اومد وگفتم میخوام حرف بزنم خوشحال شد پیشونیمو بوسید گفت خوب کاری کردی بیا بریم چقدر منتظر این روز بودم،گفتم تو نمیام مامان روخوش نشون نمیده،گفت مامانت ظهرا نمیاد خونه تا شب ،بیا منم کلی حرف دارم برات،برام املت درست کرد وماهیتابه رو گذاشت رونون اینمدلی نونم داغ میشد ومن دوست داشتم،غذامونو خوردیم که البته به من خیلی چسبید یه غذای بی التماس وبی منت.گفتم مامان چرا نمیاد .گفت بابا چی بگم از کجا بگم عمری سکوت کردم به خیال خودم برا زندگیم برا تو ولی تو که اینطوری رفتی والانم حرکات مهتاب رو میبینم دیگه به جان رسیدم.ببین دختر جان مادرت فوق العاده بود تو یادت نمیاد بهترین زن ومادر دنیابود،کار میکرد به ماهم میرسید هر چند از غذا پختن از اولم بیزار بود ولی برا من زن زندگی وبرای تو مادر بود تا با این گروهک وموج فکری سیاسی برخورد کرد.شاید تقصیر از من بود میخواستم امروزی باشیم با روشنفکرا رفت وآمد کنیم ولی خوب تو این رفت وامدها یکسری حرفا وجریانای فکری مادرتو جذب کردوعضو یه حزب شد،کم کم مافراموش شدیم،من خودمو از تنگ وتا نداختم همراهیش میکردم تو محافل ومجالس ولی همونطور که گفتی تو کنار رانده شدی تو این زندگی.الانم جزو سرکرده های اون حزب شده دارن فعالیت های زیر زمینی علیه حکومت میکنن،من نارضایتیم رو اعلام کردم،ولی مادرت محل نگذاشت،شاید تقصیر ازخودم بود فکر میکردم کارم درسته ولی الان میبینم نبود وقتی با افکار حزبی موافق نبودم باید حضور درمحافلشون را ادامه نمیدادم اونام دنبال طعمه هایی چون مادرت بودن.سالهاست مادرت به ظاهر مطیع وارام وموافق حرفای منه ولی در باطن با من نیست وروحیه قصی القلب حزب...را داره
...