من عاشق آدمایی ام که وقتی موسیقی سنتی میشنون یه جوری ذره ذره ی وجودشون ذوق میکنه که نمیتونن بیان کنن. من دلم میره واسه آدمایی که دوست دارن تو بشقابِ گلِ سرخ غذا بخورن. عاشق حوض هستن و گل و گیاهِ خونشون به راهه. من کیف میکنم با آدمایی که چای عصرشونو تو ایوون رو صندلی چوبی که با هر تکونش عشق رو تو دل آدم هم میزنه به بدنشون تزریق میکنن. آدمایی که روحِ نهفته ی درهای چوبی رو میشناسن و با کتابخونه ی چوبی گوشه ی اتاق و سفره ی پهن شده رو زمین عشق میکنن. به پرنده ها دونه میدن و گربه های محلشون گشنه نمیمونن.
بلدن گل بخرن و با بو کردنش عشق کنن و خونشون همیشه یه گلدون با گلهای تازه داره. یکی دو تا ساز تو خونشون پیدا میشه که وقتی دلشون گرفت راهِ چارَشو بلد باشن ... آدمایی که همه ی زندگیشون توو حرفِ مردم خلاصه نشده. منتظر حرف و نظرِ بقیه نیستن. چشم ندوختن به زندگیِ بقیه تا مبادا عقب بمونن! کاری رو میکنن که دلشون میخواد و حالشونو خوب میکنه. رویای من ساختنِ یه زندگی با چیزاییه که وقتی نگاهشون میکنم لبخندی که روی لبم میاد واقعی ترین حسیه که اتفاق میافته. میترسم .. میترسم یه روزی بیاد که ببینم مُردم اما به هیچکدوم از این لبخندام نرسیدم ...
شاید هیچوقت هیچکس نتونه درک کنه که من چقدر میمیرم برای این سبکِ زندگی ...
#مریم_قهرمانلو
...