عکس پیراشکی
رامتین
۴۵
۲.۱k

پیراشکی

۹ مرداد ۹۸
دوستان نمیخوام خاطره خواننده ها را مکدر کنم من خودم از فیروزه خیلی درس گرفتم نوشتم تا دوستانم درس بگیرند به هر حال نمیشه همه داستان شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون باشه و همش خوشی بعد نیست ببینیم زیر این آسمون چه زندگی‌هایی سختی هست چقدر بالا و پایین هست.
چندین بار دیگه هم بردمش دکترهای مختلف و حتی تهرانم رفتم همه میگفتن آموزش ناپذیره راستم میگفتند تو جلسه گفتار درمانی همه چیو ریخت به هم جیغ میکشید مربی را می‌زد و گاز میگرفت زورش هم بسیار زیاد بود و قوی بنیه بود کسی از پسش بر نمیومد دکتری که تهران رفتم به من گفت اگر میخوای کمکش کنی خودتو بذار جای اون ببین چیا دوست داره چیا نه ببین چی آزارش میده مثلا اینا یا حس لامسشون تند یا کنده، اگر دوست نداره بغلش کنی یا دستشو بگیری، نکن. ممکنه پوستشون رو بکنن چون حس نمی‌کنند درد داره یا با کمترین خراشی عربده بکشن شنوایشونم همینطور یه صداهایی را ممکنه بشنوند و عصبیشون کنه که ما نمی شنویم یا برعکس یه وقتایی ممکنه دادم بکشی نشنوه ممکنه این حالت‌ها توام باشه ممکنه چند سالی حواسشون تند باشه یه وقتایی هم کند
(اگر اطلاعات بیشتری می‌خواهد اوتیسم را سرچ کنید الان خیلیا ممکنه نگران باشند و بچه ما هم بعضی از این علائم و داره ولی نگران نشین عمده‌ترین علامتی که فیروزه میگه عدم ارتباط چشمی که وقتی با بچه کوچک زیر یکسال حرف می‌زنید باید تو چشمتون نگاه کنه یا اشیا را تکان می دید دنبال کنه یا براش حرف میزنید اونم به تقلید از شما صداسازی کنه یا مثلاً مراحل‌رشدش رو به خوبی پیش بره مهدی بدون سینه خیز و چهار دست و پا یکدفعه راه افتاده)
مهدی بزرگ می شد و روز به روز قوی تر و پر زور تر و سخت تر مثلاً اگر هواپیما رد میشد یا آب از تو ناودون رد میشد گوشش می گرفت و جیغ میکشید همیشه کنار و رو لباش زخم بود بس که پوستش می‌کند دست و پاش که پر از زخم و خراشیدگی بود لباساش همیشه پاره پوره می شد یه سری خوراکی‌هایی رو دوست داشت و مدام می خورد، یک سری چیزارو نه .تو جمع ها شلوغ بازی در میورد همه را می‌زد میپرید رو سر خانمها و روسریش رو می کند اگر کسی بلند حرف می زد و یا همهه می‌شد میزد تو دهن طرف .بزرگ شده بود ولی کنترلی روی ادرار و مدفوع نداشت مهمانی می‌رفتیم یا میومد بوی مدفوع و پوشکش کلافه می کرد همه رو. مدام بهش می‌رسیدم عوض میکردم معطرش می کردم بچه ها مسخره اش می کردند اینم اونارو می‌زد کم‌کم زمزمه‌هایی می‌شد که چرا این دیوونه را این ور و اون ور میارن برا همه توضیح میدادم دیوونه نیست اوتیسمه ولی میگفتن چه فرقی داره تا بوده به این مدل آدم ها می گفتند دیوانه چه خواجه علی چه علی خواجه دلم خون شد می بردمش پارک از بس بلند می خندید یا گریه می کرد همه ازش میترسیدن و فرار می‌کردند خیلی از مادرا میگفتن خدا به دور این عذاب الهی عقوبت کدوم گناه خیلی ها می گفتند خدایا شکرت بچه ما سالمه یه عده هم روشنو بر می گردوند تعداد معدودی هم سرشونو مینداختن پایین۴۶
دلم خون بود خونتر میشد(پی نوشت نگارنده،من همیشه فکر میکردم خیلی با اخلاقم ومرام میزارم که وقتی یه معلول جسمی یا ذهنی یا حالا هر کس به نوعی مشکل داره رو میبینم سرمو میندازم پایین که طرف ناراحت نشه یعنی من ندیدمت ولی فیروزه میگه این مدل افرادم کم از اون خدا به دور و وای وای و... نیستن آدم هایی هم که نگاه نمی‌کنند انگار تو مسیری که میریم دارن پنجره ها رو میبندن ما توقع نداریم که بگین وای عزیزم یا وای چه ناز و...ولی حداقل عادی نگاهمون کنیم همانطور که بقیه رو نگاه میکنین اگه لبخندی هم بزنین که مدتها دلمون خوش میشه.)
کم کم بریدم از جمع از پارک رفتن حاج خانوم فوت شد شاید از غصه مهدی آخرین باری که توی جمع بودم برا مراسم حاج خانوم بود که البته اون موقع مهدی پنج سالش بود و پشت جنازه میخندید و دست میزد و حضارم مدام لب می گزیدن نمیدونم شاید روح حاج‌خانم در آرامش بوده و مهدی حسش می کرده بعضی وقتا میگم اینطور آدما مثل بهلول میمونن انگار همه چی رو میدونن و خودشون رو به نادانی می‌زنند انگار اینا بیشتر از ما میدونن می بینند می‌شنوند محبت و درک می‌کند و آدمای دورو رو حس میکنند اینو گفتم یاد دو تا خاطره از سه سالگیش افتادم اون زمان ها یه کارگری میومد که تو تمیز کاری و شست و شو کمکم کنه منم که اون روزا سخت درگیر کارای مهدی بودم مهدی از این خانومه اصلا خوشش نمیومد با وجودی که زنی جوان و زیبا بود و البته لوند. مدام حمله می کرد طرفش منم گفتم شاید به خاطر خال رو صورتش می خواد بکنه این کار را ادامه داشت تا یه روز من تو اتاق داشتم وسایل مهدی و جمع میکردم که اومد و با سن کمش هی دور من میچرخید و می گفت ما، مااا و اشاره می کرد طرف آشپزخانه منم یواشکی رفتم طرف آشپزخانه و دیدم فرهاد از سر کار اومده خانم خوشگله هم صندلی گذاشته بغل دستش و تند تند بهش میگه الهی بمیرم خسته شدی شربت برات بیارم میخوای شونه هاتو ماساژ بدم دیگه اون روم بالا اومد گفتم چه غلطی می کنی گمشو برو دنبال کارت گفت چیه چرا این باید شوهر تو باشه مگه من چیم کمتر از تو گفتم جمع کن پولتو میدم دیگه هم این دوروبرا نبینمت ....جالب بود فرهاد گفت فیروزه جان عصبانی نشو اتفاقی نیافتاده که گفتم نازی باید بلند می‌شد ماساژت می‌داد یا شاید هم بیشتر که اتفاق محسوب می‌شد خلاصه اینکه مهدی ذاته خرابه خانومه و هدفش را از روز اول تشخیص داده بود و بهش حمله می‌کرد اتفاق دوم که الان بعد از گذشت سال‌ها هنوز کابوس شبانه این بود که این سالها به هر تخته پاره‌ای چنگ میزدم برای پیدا کردن درمانی و کمی بهبود در مهدی
...
نظرات