پدرم دوبار بلند میشه که بره بیرون ولی پسر عموهاش شونشو فشار میدن وهولش میدن پایین یعنی که بشین،پدرمم به ناچار واز ترسش قبول میکنه.بعدم نمی پذیرفته که بره حجله ولی مادرش بهش میگه اشتباهی که من کردمو نکن ومجبوری برا پذیرفته شدن همه چیو قبول کنی وحالا برو حجله همه چی درست میشه ولی گویا با حجله هم چیزی درست نشده ومهر دختر عموی بیست سال بزرگتر به دل داماد نوجوان نمی افته.وپدرم به هوای کار وکارگری هفته به هفته وماه به ماه میرفته اهواز،شیراز وحتی اصفهان وبرنمی گشته وفقط مقداری پول برای اسما میفرستاده که یه وقت عموش خون به پانکنه،بعدم میفهمه که اسما حامله است ومجبور میشه برگرده ومیاد آبادان واونجا شروع میکنه به کار وخالد بدنیا میاد و در نهایت اسما میبینه که بابام تحت فشاره وبهش علاقه نداره میگه زن دوم بگیر وپدرمم از خدا خواسته خواهر یکی از دوستاشو که بختیاری بوده(مادرم) رو خواستگاری میکنه وبا هم ازدواج میکنن .تقریبا ده ها بار این داستانو شنیده بودم هر بار که پدرم تعریف میکرد خشم وعصبانیت از عموش تو چشماش موج میزد .وهر بار که به پایان داستان میرسیدیم تو چشمای ام خالد یه غمی میومد ومن دلم براش میسوخت آروم دستمو میزاشتم رو دستش دلم میخواست بهش بگم غصه نخور بر عکس بابام من خیلی دوست دارم مواظبتم ولی روم نمیشد ،اما انگار میفهمید چی میخوام بگم اونم سرشو به علامت تایید حرف نگفتم تکون میداد.)خلاصه پدرم اینهمه حرف زد وتعریف کرد که داداشمو راضی کنه ولی بازم راضی نشد وحرف حرف خودش بود.بابام با عصبانیت گفت تو قبول نکنی خواهرتم که قراره هفته دیگه زن پسر عموت بشه ودختر عوض کنیم باهم رو دستمون میمونه ودختریم که اسم روش باشه وبمونه دیگه مونده میگن عیب داره تو این بدنامیو چطور تحمل میکنی.تازه فهمیدیم تو جلسه ای که پدرمو عموم گذاشتن وبریدن ودوختن خواهرمم قراره بدن به پسر عموم (پسر عموم یه زن داشت وسه تا بچه زن اولش یه مشکلی پیدا کرده بود از کمر به پایین حالت فلج پیدا کرده بود میگفتن دیگه بچه دار نمیشه به هر حال باید سریع یکی جایگزین میشد که هم بچه بیاره وهم کارا زن اولیه رو بکنه) .بازم برادرم میگفت که خوب پدر من تو مگه بهت ظلم نشد مگه عموت برات تصمیم نگرفت وتو ناراضی بودی برای چی تو هم برا همه تصمیم میگیری من زیر بار نمیرم ،بابام رو به مادرم میکرد ومیگفت این بچه من نیست ....قسمت هفتم
این بچه من نیست معلوم نیست کار کیه. مادرم میگفت مرد چرا تهمت میزنی،زبونتو گاز بگیر من از کجا اینو آوردم تو داری غیرت خودتم زیر سوال میبری وداد وبیداد وگریه وزاری وقهر.تقریبا یک هفته ای این جریانا تو خونه بود.من همیشه پیش ام خالد میخوابیدم .ولی وقتی پدر ومادرم قهر بودن من باید میرفتم تو اتاقشون وبینشون میخوابیدم ونقش دیوار جدا کننده را داشتم.حقیقتش خیلیم میترسیدم پدرومادرم پشتشونو به من میکردن ومن اون وسط دراحاطه دوتاکوه گوشت بودم و هر لحظه ممکن بود غلت بزنن ومن اون زیر خفه بشم ولی خدارو شکر یه شب پدرم با یه جفت النگو پیچیده لای دستمال اومدودستمالو گذاشت کف دستم وگفت بده به مادرت ومنم که پیک این دونفر بودم النگوها رو دادم به مادرم وآخرشب مادرم گفت سلیمان برو ام خالد تنهاست ومنم از خوشحالی چنان میدویدم وفرار میکردم که سه بارپام گیر کرد لب پایین دشداشه(لباس بلند عربی)و تلو تلو خوردم وبا سر رفتم تو در، سرم درد گرفت .ولی اونشب با خیال راحت خوابیدم.وخدا روشکر صبح دوباره ارامش برقرار شد حداقل بین مادر وپدرم.ولی داداشم همچنان مورد غضب بود.تو بچگی با خودم میگفتم بزرگ که شدم همیشه کلی النگو طلا میخرم ومیزارم تو جیبم هر وقت زنم یا زنام گریه کردن یکی میزارم کف دستشون تا گریه نکنن ودوستم داشته باشن.البته بگم خیلی دلم میخواست بعضی وقتام بابام یه جفت النگو برا ام خالد میخرید ولی اون همیشه محروم بود ودیده نمیشد.بیچاره تو زندگی اولشم زن چهارم بوده اونم دختری ده ساله وشوهری هفتاد ساله.(الان که به زندگی اطرافیانم نگاه میکنم همش ظلم بود ظلم.به دخترا به پسرا،همش ستم بزرگترا بود تصمیم رو فقط مردا واونم بزرگترا میگرفتن).Maryam.Poorbiazar
پدرم هر کاری کرد داداشم تصمیمش عوض نشد وقتش بود که عموم اینا بیان وکارا رو بکنن برا عقد خواهرم ،پدرم هنوز جرات نداشت جریان داداشمو بهشون بگه یه روز صبح اومدن با کل کشیدن ودست زدن وچندتا بقچه پارچه اوردن وحنا وخرما وشیرینی و...روسر خواهرم یه پارچه سبز انداختن وکف دستاشو حنا گذاشتن .برا بقیه مهمانها هم همینطور،تو قسمت مردا رو خبر ندارم چی گفتن وچکار کردن من همیشه تو اینمواقع قسمت زنا بودم ،یکی از پیرزنا کلی دعا خوند براشون وآرزوی خوشبختی و...مادرمم با کمک بقیه نهار درست کرد وهمه که تقریبا صد نفری بودیم خوردیم.ومهمانها رفتن وقرار شد فردا بیان عروس رو ببرن.چیزی که تمام مدت توجه منو جلب کرده بود این بود که خواهرم هیچ احساسی نداشت اصا نه شاد بود نه ناراحت ، مات مونده بود ،انگار خشک شده بود مثل مجسمه بود....قسمت هشتم
...