عکس حلوای شیر
زیبــا
۳
۲۴۱

حلوای شیر

۱۴ آذر ۹۸
داستان واقعی 👇🌴ادامه داستان پدر🌴مادربزرگم زیوربعداازازدواج باپدربزرگم ۲قلوحامله میشه وخیلی خوشحال بودن ک دارن بچه دارمیشن..هرروزصبح پدربزرگم ابراهیم وعموی پدرم باهم سرمزرعه میرفتن وعبدالله عموی پدرم ب مادربزرگم میگفت برای مانون بپزویه غذای خوشمزه تهیه کن تاوقتی اومدیم خستگیمون دربره..زیوربااون شکم بزرگ وباداشتن ۲طفل کوچک درشکم شروع میکردبه انجام کارهای خونه،حال خوبی نداشت ولی ازبرادرشوهرش میترسیدآتشی مهیا میکردوشروع میکردبه پخت نان وغذا؛آنروزاما حالش ازهرروزبدتربود بزورراه میرفت بلندشدغذاونان بپزدولی نتونست..ذغال هاسرخ شده بودامازیورنفس نفس میزدونمیتوانست خمیرکندونان بپزدمادشوهرش(مادرابراهیم وعبدالله)پیربودونمیتوانست ب تازه عروسش کمک کند،ظهرشده بودوزیورمیترسیدکه الان اگرهمسرش وعبداله ازسرمزرعه ب خانه برگردندچه جوابی بدهد؛آن لحظه فرارسیدوعبداله وابراهیم ب خانه آمدندولی نه بوی نانی درخانه پیچیده بودونه غذایی ؛ابراهیم پیش همسرمریضش رفت ومیدیدکه حال خوبی نداردبه اودلداری دادولی عبدالله شروع ب دادوبیدادکردوگفت ای زن بی عرضه چراچیزی برایمان تهیه نکرده ای زیورمیلرزیدوپشت سرابراهیم پنهان شده بودعبداله همینطورکه سروصدامیکرددستش رابلندومحکم ب صورت زیورزدصورت زیورسرخ شد،ابراهیم ک شاهداین صحنه بودسرعبداله دادزدوگفت چرازنم روکتک زدی اماعبداله دست بردار نبود لگدمحکمی ب کمرزیورزدواورامحکم هل دادزیورکه حامله بودومریض تکان محکمی خوردوداخل چاله ی پرازذغال داغ افتادابراهیم زیوررابلندکرد،زیورازدردداشت بیهوش میشد،ابراهیم ب طرف عبداله رفت تااززنش دفاع کنداماعبداله ی خشمگین وبداخلاق یقه اش راگرفت واورابه دیوارکوبیدوگوش ابراهیم راچنان گازگرفت ک خون ازگوشش سرازیرشدوصورتش پرازخون شد،مادرابراهیم وعبداله(پریزاد) ک خیلی پیربودوشاهداین صحنه های دلخراش دستانش رابه آسمان بلندکردوتانفس داشت پسرش هم عبدالله رانفرین کرد..
...
نظرات