عکس هویج پلو
رامتین
۸۷
۲.۲k

هویج پلو

۱۷ بهمن ۹۸
پدرم میگفت خفه ومیکشیدش رو برفا.من از سرمای شدید دست وپام بی حس شده بود.بعد یه مدت انگار بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم که رسیدیم دم خونه پدر بزرگم.پدرم منو پرت کرد وسط حیاط وطناب مادرمو کشید واونم انداخت وسط حیاط.پدر بزرگم عصبانی اومد وگفت چه خبرته این چه وضعیه ،کی اینو به این روز انداخته .پدرم گفت خیلی مردانگی کردم نکشتمش باید سنگسارش میکردم بگیر دختر هرزتو.پدر بزرگم با پدرم دست به یقه شد گفت دروغ میگی وهمو به قصد کشت زدن.پدر بزرگم یه چاقو دراورد وگفت سرتو گوش تا گوش میبرم.که مادرم به زور خودشو انداخت وسط ونزاشت.پدر بزرگم گفت تو بگو این چی میگه،راست میگه،مادرم سکوت کرد وپدر بزرگم دو دستی کوبید تو سرش .من منتظر بودم که پدر بزرگم از مادرم دفاع کنه ولی اونم شروع کرد به مشت ولگد زدن.پدرم راه افتاد ورفت.من مونده بودم چکار کنم دنبال کی برم.منم با دست وپای سیاه شده از سرما وسط حیاط موندم.نمیدونم چقدر طول کشید ولی برای من یکسال گذشت تا مادر بزرگم اومد ومارو برد تو یه اتاق که تنور توش بود وگرم بود .دست وپامو گرفتم رو تنور دستام همینطور که گرم میشد درد میگرفت پر از ترک شده بود وخون بیرون میزد.لبام وگونه هامم همینطور.مادرم یه تیکه گوشت افتاده بود یه کناری .یکم اب ونون برامون اوردن من خوردم ولی مادرم نه.هر چی تلاش میکردم اب بریزم تو دهن مادرم نمیشد.دوروزی اونجا بودیم مادربزرگم گاه گاهی میومد نگاهمون میکرد ومیرفت یکم اتیش برامون میاورد که گرم بمونیم ولی هیچ تلاشی برای بستن زخمای مادرم نمیکرد.بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون تکون میداد وزیر لب چیزی زمزمه میکرد.انگار دعا میکرد مادرم زودتر بمیره.بعد از دوروز مادرم از شدت جراحات مرد.من گریه میکردم نمیدونستم قراره چی به سرم بیاد،جسد مادرمو بردن یه جایی بیرون ده چال کردن حتی تو قبرستن ده هم نه یه جایی بی نام ونشون.مادربزرگم اومد منو برد تو خونه،نه اون چیزی میگفت نه من.
روزها گذشت هر کی رد میشد یکی میزد پس کله من .انگار منم گناهکار بودم.زورشون به کسی نمیرسید رو سر من خالی میکردن.پدر بزرگم گفت نون مفت ندارم که بهت بدم برفا که آب شد،ننه بلقیس از شهر اومد میفروشمت بهش ببرتت شهر کلفتی بچه بی بابا ننه میخوام چکار.روزا هر کی هر دستوری داشت انجام میدادم وشبا یه تیکه نون وآب بهم میدادن.بهارشد وننه بلقیس اومد ،یه پیرزنی بداخلاق با یه خال گوشتی سیاه گنده رو گونش.هرسال بهار میومد واز بچه های دهاتا اونا که سالم بودن رو جدا میکرد ومیبرد شهر کارگری میگفت تو شهر کار یاد میگیرین ،پول درمیارین،اینجا بمونین از درد ومرض وگشنگی میمیرید.#داستان_خورشید
اون سری منو دوتا ازپسر بچه ها رو باخودش اورد یه مسیر طولانی پیاده رفتیم بعدم گاری گرفت ورفتیم شهر.تمام استخونامون از تکونها وضربه های گاری تو جاده سنگلاخ درد میکرد.شهر خیلی شلوغ بودیه عده با گله گوسفند اومده بودن یه عده با بوقلمون ومرغ وخروس زیر بغلشون بعضیا با کاروانای شتر بعضیا با گاری تک وتوکی هم با یه وسیله های عجیب وغریبی که بهش اتول میگفتن وصدای بوق وحشتناکی داشت،از اینهمه جنب وجوش وسر وصدا حالت سرگیجه وتهوع گرفته بودم.بلقیس پسرا رو به یه مردی تحویل داد.ومنو با خودش برد تو یه خونه خیلی خیلی بزرگ .یه زنی اومد وحسابی براندازم کرد پشت گوش وچشمم ودید با یه تیکه چوب موهامو کنار زد ونگاه کرد ،گفت دهنتو باز کن ودندونامو دید.بعدم بردم یه گوشه وگفت لباساتو دربیار منم خجالت میکشیدم دادزد دربیار .باترس کهنه پاره های تنمو دراوردم واونم خوب بدنمو زیر بغل وهمه جامو وارسی کرد.بعدم پرسید اسمت چیه گفتم خورشید.گفت خوبه سالمه درد ومرضم نداره انگار فقط شپشو هست اونم درستش میکنم بعد از تو یه کیسه دراز که به کمرش بسته بود یه مقدار پول گذاشت کف دست ننه بلقیس.یه مدتم دوتایی سر پول چونه زدن وبعدم ننه بلقیس گفت این یکی بی کس وکاره تعطیلی وعید واینام نداره همیشه همینجا میمونه ورفت.یه حس وحشت غریبی کردم انگارهمه جا تاریک شد.اون خانم که بعدا فهمیدم سکینه اسمشه وبهش میگن مش سکینه وهمه کارا خونه دستشه وهمه کلفت ونوکرا ازش حساب میبرن ،داد زد ویکی از کلفتا رو صدازد وگفت تیغ بردار سرشو بتراش و حسابی بشورش تا نکبت ازش پاک بشه بعدم سرشو روغن بمال وببندتا شپشاش از بین بره موهاش ورختاشم یه گوشه بسوزون.اونم گفت رختتو بپوش وبردم بیرون خونه گفت لب جو بشین ویه مرد دراز وبی قواره رو صدا کرد واونم با تیغ کند افتاد به جونم وسرموتراشید ،پوست سرم میسوخت واز بعضی جاهاش خون میزد بیرون بعدم بردنم حسابی با آبجوش شستنم تمام تن وبدنم وسرم پوست کن شد.یه دوتیکه لباس اوردن تنم کردن ویه مقدار نون ماست دادن خوردم وجون گرفتم.اون خونه خیلی شلوغ پلوغ وپر رفت وامد بود.به اندازه ده ما ادم توش میرفتن ومیومدن.غروب شد ومش سکینه گفت برو تو اون اتاق اون گوشه بخواب صبح کارت شروع میشه وباید کار کنی مثل بقیه،کارکنی نون میخوری نکنی یا اشتباه کنی چوب میخوری.
#داستان_خورشید
...
نظرات