عکس دونات یا پیراشکی
رامتین
۸۸
۲.۱k

دونات یا پیراشکی

۲۰ بهمن ۹۸
هوشنگ خان موهاشو روغن زده بود .نگاه نافذی داشت.اونروز دلم لرزید تو دلم گفتم خوش به حال اونی که زن تو میشه،تمام مردایی که تاحالا دیده بودم شل وکچل بودن یا شیرین عقل یا بی عقل.ولی هوشنگ خان آدم حسابی بود.وسایلو برداشتیم وپشت سرشون راه افتادیم وبا ماشین شیک هوشنگ خان رفتیم بطرف منزل عروس.ناگفته نماند که بار اول بود سوار ماشین میشدم ،صندلیا روکش چرم زرشکی داشت تو درا هم تو دوزی همون رنگ وای که نگاه کردن آدما از شیشه ماشین چه کیفی میداد.البته یکمی هم حالت تهوع گرفتم بخاطر حرکت ماشین.
رسیدیم به خونه عروس ،وارد شدیم خدااایا این دیگه چه بهشتی بود ،همیشه خونه آقا برام بهشت بود ولی الان دهنم از این همه زیبایی باز مونده بود.خونه چندین برابر خونه آقا بود،گل وگلکاری ،حوض وآبنما،دوتا جوی آب که دور خونه میچرخید.خونه پراز نقش ونگار بود اتاقا آیینه کاری وگچبری داشت.وسایلا که از زیبایی خیره کننده بود.
خانم با اکراه باهاشون روبوسی کرد و وارد شدیم،میز وصندلیا بسیار شیکتر از منزل آقا بود.همه نشستن خانم اشاره کرد که وسایلا رو بزارم رو میز.بعدم مونده بودم چکار کنم کجا بشینم کجا برم دور خودم میچرخیدم ودستپاچه شده بودم.خانم اشاره کرد برم بشینم پیشش،منم رفتم کنار پایه صندلی نشستم کنارش رو زمین.
یکمی حرف زدن،عروسم با یه چادر گل گلی اومد تو ونشست،کارگراشون پذیرایی کردن.عروس همچنان رو گرفته بود ،خانم فرمودن ما که عروس رو ندیدیم یکم شل کن عزیزم پر چادر رو.ولی عروس همچنان نشسته بود وفقط نوک دماغش معلوم بود.
هوشنگ خان درگوشی چیزی به مادرش گفت.مادرشم گفت اگر اجازه بدید این دوتا جوون با هم حرف بزنن یکم مادر دختره ودختره وخواهراش که تو مجلس بودن تعجب کردن وپچ پچ کردن.بعدم خانم گفت همینطور که میدونید پسرم از فرنگ برگشته واونجا اینمدلی رسمه.مادربزرگ دختره یکم دیدش بازتر بود وگفت بله بفرمایید اتاق مجاور ،میخواین منم حضور داشته باشم،خانم گفتن نه زحمتتون میشه خورشید هست واشاره کردن منم دنبالشون برم.منم با سر خم ودستایی که تا زانوم رسیده بود عین عنتر دراز دراز پشت سرشون رفتم.دم دراتاق مادربزرگه گفت ننه چادرتو شل کن داماد حق داره ببینه عیب وایرادی نداره ،طوری چادرتو بگیر که هیکلت مشخص باشه،یه نظر حلاله.
درو باز گذاشتن اونا رفتن رو مبلا با رویه ی مخمل نشستن منم بیخ در نشستم وسرمو انداختم پایین ولی زیر چشمی بهشون نگاه میکردم عروس چارشوشل گرفت،داماد یه نظر نگاه کرد وهمین.هوشنگ خان بعد یه سکوت طولانی گفت که امروز هوا گرم شده ،شهنازم گفت بله،هوشنگ خان گفت دیروزم گرم بود شهنازم گفت بله...
یکی از کارگرا تنگ آب آورد،هوشنگ خان یه لیوان ریخت وگفت بفرمایید،شهناز گفت نه ممنون،هوشنگ خان یه نفس سر کشید وبعد دستی به سبیلش کشید،گفت آب خنکی بود شهنازم گفت نوش جان.چندتا سوال دیگه هم درمورد اوضاع روز پرسیدن که شهناز فقط با بله،خیر واطلاعی ندارم جواب داد.
بعد ازمدتی هوشنگ خان گفت برگردیم پیش بقیه ،شهنازم گفت بله.
برگشتیم وبعد از کلی حرف های روزمره وعادی واینکه خانم کلی پز متجدد بودنشو داد که بعله امروزه دیگه کسی با یه لشکر آدم نباید بره خواستگاری ویکم باید رسوم دست وپاگیر عوض بشه وجدیدا مردم با دیدن عکس طرف تصمیم میگیرن ومگه جناب اعلی حضرت چطور با همسرانشون ازدواج کردن در ابتدا با مشاهده عکس تصمیم گرفتن وفلان وبهمان،بلند شدیم واومدیم بیرون من جلوتر دویدم کفشاشون رو جفت کنم ولی قبلش کارگرای میزبان خودشون پیش دستی کردن واینکار رو کردن .بعدم دوباره برگشتیم.تو راه خانم پرسیدن که نظرت چی بود،هوشنگ خان گفت اصلا جالب نبود نه زیبا بود نه بلد بود حرف بزنه ،تازه سواد آنچنانی هم نداشت،دوستای من اغلب خانوماشون سیکل دارن یا دیپلمه ان چه بسا دانشکده دیده ان.نمیدونم پدر چه اصراری به این دختر داره.
خانم سرشو تکون داد وگفت فقط برای پول وشراکت واین حرفاست حالا باز صحبت میکنیم شاید نظرش عوض شد.
بعد از یکماه کشمکش وتهدید به محروم شدن از ارث و... بالاخره هوشنگ خان مجبور به ازدواج با شهناز شد.شهناز ابدا دختر زیبایی نبود.ولی بخاطر بعضی از مسایل ومنافع ازدواج صورت گرفت خانواده عروس گفتن عقد وعروسی دریک روز برگزار بشه.روزعقد کاملا مشخص بود داماد به اجبار اومده مست بود وتلو تلو میخورد دوتا برادر بزرگترش زیر بغلشو گرفته بودن ومثلا همراهیش میکردن ولی در واقع داشتن کنترلش میکردن زمین نخوره.بجز داماد ومادرش همگی از این وصلت راضی بودن.داماد مست وخراب کنار عروس نشست خطبه رو خوندن وتموم .تور عروس رو بالا زدن.یه لحظه حس کردم داماد بغض کرده.ولی سریع سرشو انداخت پایین.
بعدم رفت بیرون برای امضا و...
شهناز خانم اومدن در یکی از اتاقهای خونه مستقر شدن قرار بر این بود تا بچه دار نشدن همونجا بمونن وبعد از اولین بچه مستقل بشن مثل اون دوتا عروس دیگه.
جهاز عروس به اندازه همون اتاق آورده شد ومابقی هم چند سهم از یکی از کارخونه های پدری بنامش زده شد.
روزا هوشنگ خان میرفت کارخونه وشبا دیر وقت میومد،اونم مست .
شهناز خانم صبور وساکت بود به زور چند کلمه حرف میزد،گاهی برای خدمت میرفتم پیشش اغلب قرآن میخوند وذکر میگفت
نشنیدم گلایه ای بکنه...
...
نظرات