عکس ژله
رامتین
۸۴
۲.۱k

ژله

۲۱ بهمن ۹۸
دوتا پسر بزرگای آقا سرناسازگاری گذاشته بودن ومیگفتن که کارخونه قدیمی رو به نامشون بزنن وتمام امور اونجا رو بسپارن به اون دوتا،میگفتن ما داماد داریم ومیخوایم دیگه مستقل بشیم ولی آقا نمی پذیرفت .میگفت پیش پیش وقبل از مرگم ارث ومیراث میخواهید وکلامدام جر وبحث ودعوا بود.اعصاب کل اهالی خونه بهم ریخته بود.در این میون یه روز آمنه اومد دیدنمون،بچه دار شده بود اونم یه پسر کاکل زری وخیلی خوشحال بود،گفتم کاش دخترم بیاری روزاد بزاری گفت ان شاءالله.از زندگیش خدا رو شکر راضی بود.رفت خدمت خانم وتوقع داشت یه پرقنداقی وهدیه درست وحسابی بهش بده،ولی خانم اصلا تحویلش نگرفت وگفت وای حالا هر روز یکی بچه به بغل میاد وپول میخواد رفتین برین دیگه یکی میره دوتا میاد.بیچاره آمنه مثل کره آب شد از خجالت سرخ شده بود وسرشو انداخت پایین واومدم بیرون بغض کرده بود بهش گفتم غصه نخور این روزا اوضاع خونه بهم ریختس،خانم از جای دیگه ناراحته.
همین موقع شهناز خانم از اتاقش اومد بیرون واشکای آمنه رو دید،جریانو گفتم ،با خوش رویی بچه رو بغل گرفت وبوسید ورفت تو اتاق ویه تیکه طلا اورد وگذاشت تو دست آمنه گفت چشمت روشن وازش دلجویی کرد ودستور داد میوه و...بهش بدن وبا دست پر بفرستنش خونش.خیلی از این سخاوت و وقت شناسی شهناز خانم خوشم اومد که نزاشت آمنه با دل شکسته برگرده،هر بار علاقم به این فرشته عمیق تر میشد.
روزا گذشت وکارخونه دوم تاسیس شد وکلی کارگر استخدام شد.از یه طرف آقا وهوشنگ خان خوشحال بودن واز طرفی پسر بزرگای آقا اعصابشونو بهم میریختن.
حتی اعصاب کارگرا هم داغون بود،دو روزی بود که زری از پله های زیر زمین افتاده بود وپاش شکسته بود ونمیتونست راه بره،شکسته بند گفته بود باید تو رختخواب بمونه وراه نره ومن جورشو میکشیدم وتمام کارای مربوط بهش رو انجام میدادم.زری زیبا بود و روز به روزم زیباتر میشد.هر کس میدیدش عاشقش میشد وازش خواستگاری میکرد،دروغ چرا یکمی بهش حسودیم میشد،منم زیبا بودم ولی هیچ خواستگاری نداشتم ،همسن بودیم حدودای شونزده هفده ساله ولی خوب اون در نظر من بختش بلند بود وشانس داشت.
بعضی وقتا میگفتم اگر شوهر کنه وبره ومن بمونم برا همیشه چی ،بعد میگفتم به قول شهناز خانم خدای منم بزرگه منم خدایی دارم.
یه روز تو آشپزخونه مشغول کشیدن غذا بودم ،آق باجی با سینیش اومد وبراش غذا کشیدم ،آق باجی دوبرابر بقیه کارگرا سهم میبرد،نمیدونم اینهمه غذا رو چطور میخورد ولی خوب دیگه نورچشمی بود دیگه تنها مرد یا چه عرض کنم نیمه مرد یا حالا هر چی بود که میتونست شبا تو خونه باشه ...
#داستان_واقعی
تازه آق باجی تو خونه اصلی اتاق داشت وهر وقت دلش میخواست میومد بیرون هر وقت دلش میخواست میرفت ساعتها تو اتاقش استراحت میکرد وبرای ما کارگرا نمونه بارز نور چشمی بود.
غذا ها رو که کشیدم دوباره سر وصدای داد وبیداد بلند شد ودوتا پسر بزرگای آقا سوار ماشین شدن وبا عصبانیت رفتن بیرون.چند دقیقه بعد یکی اومد وبه شدت شروع کرد به کوبیدن در چنان میکوبید که تمام کلفت ونوکرا وحتی آشپز چاق وپیر که به زور راه میرفت خودشونو رسوندن دم در وبعد اونی که در میزد گفت برسید که پسرا آقا تصادف کردن همه دویدیم بیرون آقاوخانم وشهناز خانم وآق باجی وخلاصه همه،خودمونو رسوندیم سر خیابون جمعیت زیادی جمع شده بود کسایی که تونستن برن ببینن گفتن که دوتا پسرا آقا مردن جیغ وشیون بالا رفت قیامتی به پا شد.اونزمانا ماشین کم بود ولی هموناییم که بودن بدنه های محکمی داشتن با این حال گویا پسرای آقا با حالت عصبی وبه سرعت داشتن میرفتن که یه کامیون بهشون میزنه وتصادف شدیدی بوده ومتاسفانه هر دوپسر آقا در دم جان دادن.آقا مات مونده بود خانم غش کرد شهناز خانم تند تند خانومو باد میزد .هیچکس نمیدونست چکار کنه،ندیده بودیم اصلا نمیدونستیم تصادف چی هست.چرا اینطور شد ،حدودای نیمساعتی همه متحیر وناراحت بودیم وگریه زاری میکردیم.تا اینکه پلیس اومد وازبیمارستان دکتر خبر کردن وجسدا رو درآوردن وپلیس داد میزد بروید خونه هاتون کسی نمونه.ماهم دست وپامونو جمع کردیم وبرگشتیم خونه،همه جمع شدیم دور حوض حیاط اصلی ،هیچکس نمیتونست حرف بزنه.فقط به هم نگاه میکردیم.خانوم واقا به همراه هوشنگ خان اومدن تو دکترم پشت سرشون بردیمشون تو اتاق مش سکینه وآشپز موندن پیششون وما دوباره نشستیم دور حووض،یکدفعه آق باجی دوید طبقه بالا وبعدم هراسان اومد پایین ومیزد تو سرش ومیگفت بدبخت شدم بدبخت شدم.بعد سریع رفت در گوش هوشنگ خان یه چیزی گفت ،هوشنگ خانم گفت پس تو چه غلطی میکردی برو پیداش کن آق باجی به سرعت دوید اینطرف واونطرف وهمه جای خونه رو گشت ،همه ازش میپرسیدیم چی شده چی گم کردی،جواب نمیداد ومیگفت بدبخت شدم بدبخت شدم خدا بهمون رحم کنه نیست نیست،بعدم دوید تو کوچه.هیچکس نمیدونست چی گم کرده چی نیست .یکی از نوکرا گفت حتما پول وپله داشته گم کرده،یکی جواب داد نه بابا اگه پول بود که تک تک اتاقا رو نمیگشت،یکی گفت شاید حیوونی پرنده ای چیزی داشته فرار کرده،هیچکس نظری نداشت.یکی پیشنهاد داد بریم بالا ببینیم تو اتاقش چی بوده که نیست وبدبخت شده منم دنبالشون رفتم خیلی دلم میخواست اون بالا رو ببینم هیچکس تا حالا اون بالا رو ندیده بود...
...
نظرات