عکس عصرانه کدو حلوایی
رامتین
۴۴
۲k

عصرانه کدو حلوایی

۱۷ اسفند ۹۸
🌹از سری بازیا برای بچه ها
1)تو یه کیسه مات یا رویه بالش چندتا وسیله بزارید وبه کودکتون بگید دستشو بکنه تو کیسه وبا لمس کردن اشیا بگه چی تو بالش هست
2)با چراغ قوه موبایلتون شبا سایه بازی کنید

از بس خجالت کشیدم که خداحافظیم نکردم وقتی دورشدم متوجه شدم سلامم نکرده بودم.دومین باریم که تو عمرم با یه پسر حرف زدم (سال دوم دبیرستان بودم) با پسر همسایه خونه پشتیمون بود.همیشه تو راه مدرسه میدیدمش خیلی پسر جلف وهیزی بوود،با دوتا از همکلاسیامم دوست بود مدام تو پارک نزدیک خونمون قرار داشتن.یه روز سر راهمو گرفت وگفت آخه خوشگله اینقدر نوک کفشاتو نگاه نکن من همیشه نگرانم گردنت بشکنه انقدر سرتو پایین میندازی آرتروز گردن میگیریا،منم لپام سرخ شد از خجالت.اونم اومد دنبالمو شروع کرد به خوندن ترانه ای از ابی ومدام رو این قسمت که اگه چشمات بگن اره هیچکدوم کاری نداره،تاکید داشت.منم تند تند قدم برمیداشتم ومیخواستم ازش دور بشم نگران بودم یکی ببینتمون ویه انگی بهم بچسبونه،اونوقت میشد آش نخورده ودهن سوخته.
دوباره سرعتشو زیاد کرد واومد جلوم وایساد ویه کاغذ گرفت جلو روم گفت فقط برای تو سرودم. پایینشم شمارمه از یازده شب به بعد خودم گوشیو برمیدارم.دلم میخواست بزنم توگوشش ولی جراتشو نداشتم از پیاده رو رفتم وسط کوچه اونم اومد دنبالم ویه لحظه زیپ کوله پشتیمو باز کردمن فکر کردم چیزی ازم دزدید،(حالا انگار چقدرم پول واموال داشتم) وبعدم در رفت.همون وسط کوچه نشستم به وارسی کولم چیزی نبرده بود.نگران بودم اون روزا خیلی باب بود که یه پسری جامدادی یا کیف پول یا عکس یا یه وسیله ای از یه دختر رو به نحوی به دست میاورد وبعد آبروی دختره رو میبرد که آره این با من دوسته وخودش بهم داده دختره هم تا میومد ثابت کنه که اینطوری نیست کلی آبروش میرفت.یکی از دخترای مدرسمون یه عکس سه درچهار داده بود به همکلاسیش اونم عکسو داده بود به پسرخالش بخاطر مشکلاتی که براش پیش اومد پروندشو مدرسه داد زیر بغلش وبیرونش کردن.بعد از یه مدتی بی گناهی دختره ثابت شد ولی دیگه مدرسه به روی خودش نیاورد.اونزمانا اصولا دخترا مقصر بودن .گناها کبیره نبود اتفاقا ساده بود ولی عقوبتا سخت .خانواده ها هم مثل الان خیلی پیگیر نبودن وشکایت وشکایت بازی معنی نداشت،رسیدگیام مثل الان زیاد نبود.اگه با یه پسر حرف میزدی حتما وقطعا تو مقصر بودی ،میگفتن که کرم ریختی یا لبخند زدی ودر باغ سبز نشون دادی که اونم روش باز شده وگرنه اصولا .پسرا قدیس بودن.
اونروزاومدم خونه،دیگه هم بهش فکر نکردم.شب که تو هال نشسته بودمو داشتم کارامو میکردم وکتابامودراوردم از لاش یه کاغذ کوچیک افتاد ،همون کاغذ صبحی که انگار انداخته بود تو کیفم ومنم تو وارسی وسایلم متوجهش نشده بودم.
بابا مامانم تو آشپزخونه بودن مشغول میوه شستن وچای ریختن...
سریع یه نگاه بش کردم یه تیکه کاغذ کوچیک بود اندازه نصف کف دست ،عین تقلبای امتحاناریز کلی شعر نوشته بود پسره ی مسخره شعرا حافظ رو خودش سروده بود برام.زیرشم نوشته بود عسل چشم من کاش اخلاقتم با من مثل عسل باشه.آخرشم امضا کرده بود مخلص شما رضا وشماره تلفنشونم نوشته بود چقدرم شمارشون شبیه ما بود با اختلاف یک عدد آخر.
حالم ازش بهم خورد خیلی وقیح ومسخره
بود.همون موقع بابام با یه سینی چای ومامانم باظرف میوه اومدن.هول شده بودم نمیدونستم چکار کنم کاغذه رو کجا بزارم تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که بزارمش تو دهنم وتند تند بجومش.
بابام نشست بغل دستمو گفت خانم دکتر من چه خبرا از مدرسه من درحالیکه داشت حالم بهم میخورد از طعم کاغذ خیس خورده .گفتم سلامتی.بابام گفت چی میخوری گفتم ادامس.گفت از کجا اوردی(پدرم همچین آدمی بود ریز خوراکیای تو خونه رو داشت) من که خیلی وقته برات نخریدم.گفتم دوستم داده.عصبانی شد گفت بابا من هزار بار نگفتم ادامس شکلات خوراکی هیچی از کسی قبول نکنی شاید مواد توش باشه.برو بندازش تو سطل منم از خدا خواسته سریع رفتم تو آشپزخونه ودرش اوردم ولا انگشتام تبدیلش کردم به خمیر وانداختمش تو سطل ویه لیوان آب خوردم.تا طعم کاغذ از دهنم بره وسریع در کیسه زباله رو گره زدم وبردمش بیرون تا بزارمش پشت در حیاط چون میدونستم پدرم آدمیه که بره سر سطل ودنبال ادامس جویده شده بگرده که ببینه چی بوده چه طعمی بوده ایرانی بوده یا خارجی و...
پدرم تا دید گفت کجا بزار تا پوست پرتقالام بریزیم توش بعد ببر تازه کار شمام نیست خودم میبرم،گفتم نه بابا میزارم پاهامم خواب رفته یکم راه برم تو حیاط .سریع رفتم وکیسه رو گذاشتم دم در همسایه روبرویی که خیالم کاملا راحت بشه.برگشتم دیدم بابام کتابامو مرتب گذاشته روهم واز جامدادیمم مداد برداشته برا جدولش.خوشحال شدم تو جامدادی ولای کتابام نزاشتم.اونشب گذشت فردا دوباره رضا رو دیدم پشت سرم راه افتاد وگفت چرا زنگ نزدی از ساعت یازده منتظر بودم.من دختری بودم بسیار کم حرف که یا حرف نمیزدم یا منفجر میشدم. اونروزم منفجر شدم گفتم برو آشغال تو درشان من نیستی من میخوام پزشک بشم با تو بی کار که همش تو کوچه ولی چکار دارم برو بابا.به نظرم خیلی ادبش کردم وسختترین سخنان رو بهش زدم.ولی اصلا از رو نرفت ودوباره دراز دراز دنبالم راه افتاد وگفت وای دکتر جان منو درمان کن من حالم بده ،قلبم درد میکنه آخه عاشقت شده. دکتر فشارمم پایینه الان غش میکنم دم پات .خانم دکتر تب دارم تب عشق.
دکترشکوفه تو کی میوه میشی بچینمت.
من از اینکه انقدر راحت حرف میزد شرمنده شده بودم...عیدتون مبارک😍😍
...
نظرات