عکس ته انداز مرغ
رامتین
۱۰۳
۲.۲k

ته انداز مرغ

۸ اردیبهشت ۹۹
تلفن زدم به عرفان وخبرو بهش دادم عصبانی شد وگفت تو گفتی پنج ماه من نمیتونم اینهمه صبر کنم.بعد انقدر دری وری گفت که نگو.از اونروز فهمیدم وقتی عصبانی میشه باید انقدر بد وبیراه بگه وداد وهوار کنه تا اروم بشه واصلا کنترلی رو عصبانیتش نداره.
منم خیلی ناراحت شدم واز حرکتش تنم میلرزید،تماس که قطع شد .چند دقیقه بعد مادرش تماس گرفت وطلبکارانه گفت پسرمو چکار کردی انقدر عصبانی شده،منم جریانو گفتم،گفتم که دست من نبود دانشگاه تعیین کرده به من چه انقدر عصبانی شد.
تلفنو قطع کرد وبا مادرم تماس گرفت وکلی نالید که دخترتون به من اهانت کرده وگفته به من چه،این چه مدل حرف زدنه.
مادرم با ارامش باهاش حرف زد وشب به من گفت حالا شما دوتا عصبانی بودید ،مادرشم این وسط ناراحت شده عیب نداره بیا یه کادو براش ببر واز دل مادرش دربیار تو کوچکتری واحترامش واجبه.
هر چی تماس گرفتم جواب نداد .کلا حالت مادر عرفان اینجوری بود که تماسا رو جواب نمیداد،از هر ده تا هم یکیو پیامک میداد من کار داشتم متوجه نشدم.
به این نتیجه رسیدم که دوست نداره زنگ بزنم یا برم خونشون چون هر بار طفره میرفت وبهانه میاورد که کلاس دارم ونیستم و...
کم کم شروع کرد به خودشو مظلوم جلوه دادن ومنو ظالم.
به عرفان زنگ میزد که این عروس یه زنگ به من نمیزنه،گفتم بارها زنگ زدم جواب نمیده.گویا همون موقع عرفان گفته بود جریانو واونم پیامک داد که کلاس داشتم بی کار ننشستم دم گوشی ویه شکلک برام فرستاد. 😲
شکلک رو که دیدم ناراحت شدم ولی بازم چیزی نگفتم همش حرفا رو پیش خودم نگه میداشتم که عرفان ناراحت نشه.همیشه مادرم نصیحتم میکرد که عرفان کار داره ،درس داره ،خسته است سر به سرش نزار ناراحتش نکن ،سعی کن بار رو دوششو برداری نه یه باری بزاری رو دوشش.
مادر من از اینطرف نصیحتم میکرد که خوب باشم ومادر اون مدام بهش زنگ میزد که چرا اینطور شد چرا اونطور شد حتما مادرش به دخترش یاد میده .
من وپدر ومادرم صحبت کردیم باهم وتصمیم گرفتیم که بهشون پیشنهاد بدیم که عروسی مفصل نگیریم یه شربت وشیرینی باشه وشام ندن وپدر ومادر منم پولی که میخوان جهاز بخرن رو بدن تا با وام وپول رهن خونه عرفان یه خونه کوچیک سی متری بخریم که هرسال جابجا نشیم.فکر کردیم الان که میگیم ماعروسی مفصل نمیخوایم وخرید و...نمیکنیم اونا چقدر خوشحال میشن واستقبال میکنن،غافل از اینکه بهشون برخورده بود که شما دارید تو زندگی پسرمون دخالت میکنید.
بعد از هر بار اصابت حرفهای ما به اونا که به خیال خودمون در جهت همکاری وهمراهی بود باید من پیشقدم میشدم برای معذرت خواهی وکلی ناز عرفانو میکشیدم
خیلی اوضاع بدی داشتم سفت وسخت افتاده بودم تو یه دور باطل،ناز کردن اونا وناز کشیدن من.
پدرم میگفت همه چی درست میشه اونم جوانه وبی تجربه بروید سر زندگی خودتون حرف وحدیثا کم میشه ،زندگی صبوری میخواد،یکی باید من باشه یکی نیم من تو سعی کن نیم من باشی به هرحال اون مرده وغرور داره.
بالاخره قرار شد بریم برای خرید طلا، مادرم گفت من نمیام که راحت باشن هر طور دوست دارن خرج کنن،پدرمم پول حسابی برام ریخت تو کارتم تا برای عرفان خرید کنم.مادرش منو برد به یکی از شهرستانهای اطراف شهرمون ،درصورتیکه درشهر خودمون بهترین طلافروشا رو داریم.
واولین مغازه گفت اون دستبند واون گردنبند رو بردار،هر دوتیکه دست دوم بودن وهنوز شیاراشون پر از سیاهی بود وپرداخت نشده بودن.وهر کدوم یک مدل،حتی دلش نمیخواست ست کامل برداره .مدامم گوشزد میکرد نگین دارنخر که موقع فروش ازش کلی کم میشه الانم بیخودی باید پوله شیشه بدیم.همونجا گفت من پنج میلیون آوردم اینا رو که میگم بردار سه تومن میشه که منم یه مدال برا خودم بردارم دوتومن.
ولی من اصلا دوست نداشتم تک تک مغازه هارو دیدم تمامشون طلاهای پر از تراش وبراق بودن که من دوست نداشتم بالاخره یه ست ظریف که یکم قابل تحمل بود برداشتم که تقریبا پنج تومن شد.مادرش با اکراه حساب کرد،آروم به عرفان گفتم بیا پولامونو رو هم بزاریم برای مادرت یه چیزی بخریم انگار نا امید شد،که گفت نه نمیخواد بعدا میخره.
مادرش مدام تاکید میکرد این پولای منه ومن دارم خرج میکنم.
بعد از یه مدت قرارشد برای لباس عروس بریم گفتم من میخوام یه مدل ساده بدوزم اینطوری یادگاری برام میمونه.گفت پس یه مدلی بدوز برای بعدم بتونی استفاده کنی ،چندبار خواستم بگم کی لباس عروسشو چندبار میپوشه ولی برای اینکه دوباره کدورت نشه حرفمو خوردم.
هر چی درمورد لباس گفتم گفت آخه چرا اینقدر پوشیده درمورد شنل گفتم گفت وای کی تو رو میبینه ،دستکش خواستم گفت کی نگا دستات میکنه،لباس دنباله دار خواستم گفت تو دست وپات میپیچه،مدام ایراد وتحقیر .
بالاخره به مادرم گفت شما یه چیزی بگید ونظر بدید مادرم گفت جشن عروسیه خودشه ،شب خودشه هر چی دوست داره باید بپوشه.به ظاهر همه چی حل شد.ولی تا رسیدیم عرفان همچون کوه آتشفشان جوش آورد وتماس گرفت که چرا میگی شب خودته شب منم هست و. ...
مادرم اصلا دوست نداره خیاط شما بدوزه جای دیگه باید بریم ونظر منم شرطه.باز هم گفتم باشه.
مادرش مدام میگفت این خیاط شما خوب نیست ولی خودش سریع همون مدلی که من طرحشو داده بودم داد به همون خیاط وگفت که نباید از عروس کم باشم اونشب همه چشمشون به منه...
...