عکس ته انداز مرغ
رامتین
۶۰
۲.۵k

ته انداز مرغ

۱۳ فروردین ۹۹
از بس تو این روزای کم تحرک روغن کم میریزم همش چسبید.
عموم خبر داد که اتاق پسر عموم آماده شده ، البته اتاق ساختن هزینه زیادی نداشت،کاه وگل رو مخلوط میکردن وبا پا میرفتن توش وگل رو اصطلاحا لگد میکردن ویه اتاق کاهگلی میساختن ،اونم با کمک مثلا بنای ده ولی زحمت اصلی رو خود پسر عموم یا هر پسری که میخواست زن بگیره میکشید بعدم یه در وپنجره چوبی نجار ده میساخت وتمام.ولی خوب زمان میبرد تا کاهگل خشک بشه ولی خشک شده ونشده میرفتن توش زیر یه سقف دیگه.
یادمه خرداد بود وامتحانای کلاس اول رو داده بودم وکارم رفتن تو باغ بود وآویزون شدن از درختای آلبالو.
که مادرم اومد پیش پدرم تو باغ وازش پول خواست که بره از وانتی که چهارشنبه ها دم سقا خونه وایمیستاد وپشتش پر بود از کاسه وکوزه وپارچه وحتی کفش ولباس برا خواهرم یه مقدار خرد وریز بخره وبهش سفارش چندتا وسیله بده برای جهاز خواهرم از شهر بیاره.@maryam.poorbiazar
نمیدونم چرا اهالی ده مابجز یه تعداد انگشت شماری، رسم نداشتن خودشون برن شهر ،فاصله ده ما تا شهر با ماشین فقط نیم ساعت بود ولی اغلب کسی نمیرفت حتی برا دوا ودرمان .
منم تا دیدم مادرم پولو گرفت دویدم دنبالش که برم دم وانتی که برام حکم شهر فرنگ رو داشت.
مادرم چند دست استکان ونعلبکی وقندان خرید وپارچه برای ملافه لحاف وتشک وسفارش کرد که چندتا پشتی وچراغ خوراک پزی و...برای سری بعد بیاره ویه پیش پرداختیم بهش داد.
وبرگشتیم،قرار بود تا دوهفته دیگه خواهرم بره سرخونه وزندگیش ومادرم کاملا راضی وخوشحال بود از این وضع.
تو اون فصل مادرم خیلی کار داشت ومدام باید میوه های مختلف رو خشک میکرد هم برای مصرف خودمون در زمستان و هم برای فروش.
هفته بعد جهاز خواهرم از شهر رسید وهمه چی آماده بود،جهاز مفید ومختصر بود ولی همه چی نو وقشنگ بود وما از دیدنش ذوق میکردیم ولی خواهرم حتی نگاشونم نکرد.
مادرم اینا با دایره وتنبک، پنجشنبه همه چی رو بردن وچیدن تو اتاقی که قرار بود اتاق خواهرم بشه.ودرو قفل کردن وبرگشتن در حالیکه قرار بود پنجشنبه بعد عروسی خواهرم باشه.
صبح جمعه بلند شدیم وبا یه عده از زنای همسایه رفتیم توت بتکونیم برای خشک کردن.باغ زیاد بود وکوچه باغا باریک ودر اواسط این کوچه ها درهای کوچیک وکم ارتفاعی بود که باغبانا از اونجا میرفتن تو باغ برای آبیاری.
مادرمم خواهرمو به زور بیدار کرد وگفت طوری غمباد گرفتی انگار بابات مرده مثلا هفته دیگه عروسیته.خواهرمم با اکراه بلند شد واومد.
یه لشکر زن وبچه راه افتادیم از یه کوچه باغ باریک ودنبال هم ریسه شدیم ورفتیم به سمت باغ یکی از همسایه ها که تقریبا وسطای ده بود.
من اون آخرا داشتم میرفتم وخواهرمم پشت سرم میومد....
یه لحظه دیدم خواهرم از یکی از اون دریچه هایی که برای آبیاری بود رفت داخل یه باغ،اون باغ کوچیک رو یه شهری خریده بود وهر دوهفته یه بار صاحبش از شهر میومد یکی دوساعت میموندن ومیرفتن وبقیه روزا خالی بود بجز مواقعی که میراب میرفت برای آبیاری،رفتم ببینم کجا رفت که دیدم درو بسته وپشتشم یه چیزی بود که نمیشد هلش داد.برگشتم پشت سر بقیه ،نمیدونستم چرا رفت ،تو دلم گفتم شاید دستشویی داشته حالا میاد،تمام مسیرو پشت سرم برگشتم ونگاه کردم ولی نیومد.رفتیم تو باغی که قرار بود توت بتکونیم.یه چادر خیلی بزرگ رو گرفتیم زیر درخت هر کس یه گوشه رو گرفته بود بچه ها هم میرفتن زیر چادر به مسخره بازی وتوت از رو زمین جمع میکردن ومیخوردن، کاری که اگه یه بچه شهری میکرد گدرش به بیمارستان می افتاد ولی خوب ما دستگاه گوارشمون عادت کرده بود،یکی از پسرام رفت رو درخت واشاره میکرد کدوم طرف بریم تا کارشو شروع کنه،رفتم پیش مادرم وگفتم آبجی آبجی رفت، مادرم مشغول حرف زدن وخندیدن با بقیه زنا بود وگوش نمیداد،دوباره بهش گفتم گفت برو بچه زود سر چادرو بگیر توتا حروم نشه،برای بار سوم گفتم بازم گوش نکرد وگفت وبرو اونطرفو بگیر ،منم گرفتم بعد گفت برو عقب عقبتر که یکدفعه از پشت افتادم توی جوی پر از گل وحسابی همه بهم خندیدن،منم لجم گرفت رفتم سینه دیوار نشستم تا گلا لباسم خشک بشه.
حقیقتش میترسیدم از تو اون کوچه باغا بلند وباریک وخلوت برگردم ،آخه خیلی جای امنی نبود ،اغلبم زنا وقتی میخواستن از بین باغا رد بشن چندتا چندتا باهم وباکلی بچه میرفتن،چیزای خوبی از اتفاقایی که برای زنا و بچه ها قدیما تو اون کوچه ها افتاده بود نمیگفتن واز بچگیم مارو ترسونده بودن،ما فقط اجازه داشتیم تو کوچه های اصلی که عریض بود وخونه ها اونجا بود وشلوغ رفت وآمد کنیم.تازه منم که میخواستم برم باغ خودمون اول لب دیوار مینشستم وچند بار میگفتم بابا هوی هوی،وقتی بابام میگفت هوی هوی من اینجام میرفتم تو باغمون وگرنه دوباره برمیگشتم.
@Maryam.Poorbiazar
یکی دوساعتی موندیم وهر کس دوتا سطل پر توت گرفت وبرگشتیم،اینکارو کل فصل توت انجام میدادیم چرخشی همه باغا میرفتیم هم سرگرمی بود وهم کار.
وقتی برگشتیم خونه،مادرم فرستادم گوشه حیاط پشت یه پرده که زده بود وبه اصطلاح حموم تابستونامون بود و ما بچه هارو اونجا میشست برا اینکه هزینش کمتر بشه چون تعدادمون خیلی بود. البته خودشون تمام فصلا میرفتن حموم ده .
بعد با یه کتری آبجوش اومد خودمم قبلش یه سطل آب از چاه کشیدم و زرنگی کردم تا نسوزم چون مادرم همیشه کم آب سرد میریخت تو تشت...
...