عکس نان جو
رامتین
۷۱
۲.۵k

نان جو

۲۵ اردیبهشت ۹۹
من آرد گندم روسه برابر جو ریختم .نون تقریبا سفید بود.

خالم موند تا عصر، یه پیرمرد عجیب وغریب اومد ریشاش تا سر کمرش رسیده بود ،ژولیده پولیده بود،یه عبای قهوه ای هم رو سرش انداخته بود یه جعبه چوبی بزرگم زیر بغلش بود
همینطوری دیدنش ترسناک بود.رفت پیش مادر وخالم.دوباره فالگوش ایستادم.
مادرم برا بخت گشاییم دعا خواست،پیرمرده گفت الان سر عقل اومدی سالها پیش گفتم بیا برات بخت گشا بنویسم گفتی نه،اگر گرفته بودی بهترین مردا رو سمت خودت جذب میکردی،گفتی نه به این عقده ندارم، منو سر دست میبرن،دیدی نبردن.
مادرم گفت کافیه،اون موقع اشتباه کردم چوبشم خوردم،درمورد دخترم تکرار نمیکنم،یه چیزی بده تا به ماه نکشیده بره خونه بخت.
دعا نویسم گفت خیلی عجله داری خانم ،اینمدلی خررجش زیاد میشه.
مادرم تحملش خیلی پایین بود،داد کشید مردک من حرفی از پوول زدم،که تو با من چانه میزنی،کارت خوب باشد شیرینی ات راهم میدهم.زود بنویس که حوصله ندارم.یه مدت صدایی نیومد معلوم بود درحال نوشتنه،بعدم گفت این طومار رو بپیچ لای پارچه وتو آبی که میخوای به خورد مهمانت بدی بنداز.شک نکن که اون طرف چشمش خیره به دخترت میشه وهیچکس رو جز دخترت نمی بینه.مادرم گفت من که نمیدونم کدوم لیوان ماله کیه درضمن نمیتونم مدام برم تو مطبخ وبرگردم که،دعا نویس گفت خوب کلا تو آبی که قراره خورد همه مهمونا بدی بگردون چشم همه دخترتو میبینه وشاید دهها خواستگار پیدا کنه،بعد تو خودت بهترینو انتخاب کن.مادرم با رضایت گفت حالا این شد یه حرف حساب.
بعد مشکل خالمو گفت.دعا نویس گفت این کار سخت وپیچیده ایه،کار میبره،مادرم دوباره جوش اورد وگفت تو کارتو بکن با حوصله، انعامتو چربتر میدم.
پیرمردم گفت تمام پرده هارو بندازین و شروع کردصداهای عجیب و غریبی از حلقش بیرون دادن.من که تو اتاق خودم بودم وحشت کردم،بعدم شروع کرد به نوشتن وتند تند یه ورد عجیب غریبی میخوند وبه خالم میگفت رو به روم بایست وبهش فوت میکرد بعد میگفت پشت به من بایست وباز یه چیزایی میخوند وبهش فوت میکرد.خلاصه تمام دور وبر وچهار ستون خالمو ورد باران کرد.
بعدم چیزی که نوشته بود رو داد به خالم گفت یکی رو لوله کن وفرو کن در کمری تنبان شوهرت ،یکی رو هم بزار تو بالشش،این مهره مار رو هم بزار تویه کیسه کوچیک وبدوز به لباس زیر زیرت.
با اینکار شوهرت جذب خودت میشه.الان واینجا نمیشه ولی اگر خواستی ببینی که کی قراره هووت بشه باید بیای خونم تا برات اجنه وروح احضار کنم تا دقیق با اسم ونشانی ببینی رقیبت کیه،اونموقع بهت محبت باطل کن میدم ببری بریزی پشت در خونش تا دیگه شوهرت نه تنها تو روش نگاه نکنه اصلا از درخونشم رد نشه...31
مادرم بهش پول داد من که ندیدم چقدر بود ولی احتمالا انقدر زیاد بود که دعانویسه ده بار تشکر کرد وگفت من درخدمتم ،هر زمان امر کنید، و رفت.
خاله ام هم خوشحال با دعا و...رفت.
منم از بس رو پام ایستاده بودم وگوشمو به در چسبونده بودم حسابی خسته شده بودم.
بدون شام رفتم وخوابیدم.قبل از خواب به ماه نگاه کردم،گفتم سهراب تو الان کجایی؟
دوباره تو خوابم دیدمش بازهم خوشحال بودیم خواب دیدم دم سقا خونه منتظرمه.
چه خواب خوب وشیرینی بود.
صبح سرحالتر از قبل بیدارشدم ولی از هیاهو ورفت وامد کارگرا معلوم بود که دیگه زمان خواب دیدن ورویا پردازی تموم شده فردا باید انتخاب بشم وزندگی که مادرم میپسنده رو ادامه بدم.
مادرم صدام کرد تو اتاقش وبدون اینکه به صورتم نگاه کنه گفت فردا میای وکنار دستم میشینی.خانمهای تراز اول دربارکه اومدن احترام ویژه میذاری ، هر زمان که بهت اشاره کردم دولا میشی وبه نشانه احترام دستبوسی میکنی.
گردنتو کج نکنی ،مستقیم وصاف میشینی،بی دلیل نمیخندی در واقع کلا نمیخندی وگرنه میگن شیرین عقلی .هیچ چیزی نمیخوری مگه من اشاره کنم.
چشم تو چشم کسی نمیشی،چشماتو پایین بنداز که نگن دختره بی چشم ورو هست وتو چشم بزرگتر نگاه میکنه.اگر سوالی پرسیدن بلند ورسا جواب میدی البته درحد بله وخیر.یه وقت خمیازه نکشی.
شیر فهم شد.برو وبرای فردا اماده شو.کمی تمرین کن.
اگر آبروی منو ببری پوستتو میکنم واز کاه پر میکنم.
چشمی گفتم وبه اتاقم برگشتم،بیشتر این کارا رو بلد بودم.
فرداش حاضر شدم لباس زیبایی که مادرم سفارش دوختشو داده بود به تن کردم زیور الاتم رو انداختم به سر وگوش وگردنم،موهامو مرتب شونه زدم وبا کمک کارگر بافتم.سر گیسی های مروارید نشانم رو زدم.با عطر اعلای فرنگی دست وصورتمو معطر کردم.
یه دستمال با گلدوزی زیبا دم آستینم فرو کردم .
اماده ومنتظر نشستم.تا خبرم کردن که به حیاط بروم،هر سال درمهمانخانه بزرگ ومجلل پذیرایی میشدن ولی اونسال بخاطرگرمای هوا وسایل پذیرایی درحیاط محیا شده بود.
کنار مادرم بودم.نزدیکی در ورودی،هر کس میامد مادرم براش دست می گشود وروبوسی جانانه میکرد برای مسن ترها هم دولا میشد ودستبوسی میکرد،منم به تقلید از مادرم تمام اداب رو اجرا میکردم.
پذیرایی به نحو احسن انجام شد،تنگهای شربت وسینی های نقل وشیرینی بود که روی دست کلفتها میچرخید وپر وخالی میشد،بوی اسپند وعطر مهمانها درهم آمیخته بود.
همهمه ای به پا بود از هر گوشه ی حیاط صدای شلیک خنده شنیده میشد،زنهایی که با لپهایی پراز میوه وشیرینی درحال حرف زدن بودن...
...