عکس  بامیه خانگی
رامتین
۹۸
۲.۶k

بامیه خانگی

۲۵ اردیبهشت ۹۹
این حکایت بامیه ها هنوز تموم نشده اینم یه مدل دیگه با همون خمیر اولیه است فقط اون آخرین دونه یه مقدار زیادی از شربت داخلش ریختم قهوه ای شد.
آخرش خالم فرستاد پی اش واونم اومد یه زن زیبای باردار که خیلی مهربون وخواستنی بود.
اون روز سفره انداختن تو حیاط با صفاشون زیر سایه درخت.همگی جمع شدیم دور سفره.
حشمت خان تازه اونروز متوجه حضور من تو خونش شده بود،که گفت به به صفا آوردین سروناز خانم،ما که چندین سالیه شمارو ندیدیم،خانم جانتون تو پستو نگهتون میداشت،انگاری چشمای ماشوره.
حرفی نداشتم بگم،فقط سرمو انداختم پایین.
یه لحظه نگاش کردم چشم ازم برنمیداشت ،لقمه گیر کرد تو گلوم دوتا سرفه زدم.ناصر سریع برام از تنگ دوغ ریخت وداد دستم.تشکر کردم.
از اینکه حس میکردم حشمت خان نگاهشو از روم برنمیداره نمیتونستم غذا بخورم.از اونطرفم ناصر تند تندبهم ماست وسبزی و...تعارف میکرد.
تو دلم گفتم کاش من ودخترخاله ها تو اتاق غذا میخوردیم.
اون نهار کوفتم شد.خاله ام انگار متوجه نگاههای حشمت خان شده بود.مردک هیز ،من از تمام بچه هاش کوچکتر بودم ولی خوب حشمت خان از هیچکس نمی گذشت.
بعد از ظهر خاله به یکی از نوکرها مقداری روغن داد وگفت ببر منزل آبجیم،بگو که حشمت خان از ده آورده.تاکید کن روغنش خیلی خوبه وحشمت خان خودش دوروز پیش آورده.
معلوم بود میخواست برسونه که حشمت خان دو روزی میشه که خونه است.
عصر اشرف با یه نوکر اومد دنبالم.گفت خانم جان فرمودن مهمونی بسه تشریف بیارید منزل.
معلوم بود خاله هم از رفتنم راضیه منم ازش تشکر کردمو برگشتم.تو راه از اشرف پرسیدم مادرم هنوز از دستم عصبانیه،گفت عصبانیه ولی نه دیگه به اون شدت .
رفتم خونه خواهر برادرام دلشون برام تنگ شده بود،خداروشکر مادرم ازم سراغی نگرفت.
همینکه کاری به کارم نداشت جای شکر داشت.
دو هفته ای گذشت که خبر رسید زن ناصر سرزا رفته،گویا بچه درشت بوده ونتونسته بیرون بیاد ومادر وبچه ازبین رفته بودن.
دلم به حال اون زن زیبا ومهربون سوخت فقط یه بار دیده بودمش ولی کاش همون یکبارم نمیدیدمش و انقدر دلم براش بدرد نمیومد.
برا مراسمش مادرم رفت.اونزمانا زنا ی زیادی سر زا میرفتن،کلا مرگ ومیر خیلی زیاد بود.
روزا میگذشت مادرم مثل مار زخم خورده به خودش می پیچید،از اینکه بخت واقبال من پریده بود و ممکن بود هیچ کدوم از درباریا یا نزدیکانشون حاضر نباشن ازم خواستگاری کنن چون پاهای افسر الملوک رو سوزاندن گناهی سخت نابخشودنی بود.
حتی اینطور که اشرف میگفت مادرم نگران خواهرهامم بود که بخاطر من کسی سراغی از اونها هم نگیره.
تقریبا شهریور شده بود،علاوه بر احساس گناه ،حس ترشیدگی وموندن برای همیشه هم اذیتم میکرد..
#داستان_قدیمی
نمیدونم مادرم چه اصراری داشت که هنوز افسر الملوک وبقیه رو زنان درباری میدونست وهنوز دربار دربار میکرد اون سالها دیگه از دربار قاجارودرباری خبری نبود،رضا شاه چند سالی بود که شاه ایران شده بود.
قاجار کنار گذاشته شده بودن.
ولی خوب مادرم وامثال مادرم که روزگاری جزو نزدیکان قاجار بودن حاضر به قبول این واقعیت نبودن وهمچنان منتظر یک رخداد یا معجزه ای بودن تا رضا شاه ناکهان از تخت قدرت کنار بره ودوباره جلال وجبروت قاجار به همراه تمام بی عرضه گی ها وهوسرانیها شون برگرده وباقیمانده کشور رو با اعتقادات خرافی به باد بدن یا با عهدنامه های مختلف بذل وبخشش کنن.
شهریور ماه شده بود،یکروز خاله ام خبر داد که آخر هفته قراره بریم دوشان تپه به دیدار باغ وحش،(اولین باغ وحش ایران به اسم مجمع الوحوش که توسط ناصر الدین شاه ساخته شده بود)،ماهم بسیار خوشحال شدیم ومادرمم قبول کرد وبعد از جمع کردن کلی بار وبندیل وخوراکی راهی شدیم.
نیمه راه جایی اتراق کردیم.
کارگرها مشغول چیدن وسایل وتهیه غذا شدن.
حشمت خان وناصر رفتن سروگوشی آب بدن،بعد از مدتی برگشتن وگفتن چیز زیادی از حیوانها نمونده ورضا شاه توجهی به این مکان نداشته وتقریبا ازبین رفته.
فقط یکی دوتا طاووس هست وشیری مریض ومفلوک.
ماهم دیگه جلوتر نرفتیم .مادر وخاله ام شروع کردن از زیباییهای باغ وحش وحیواناتش تعریف کردن که زمانی شیر وپلنگ ویوز وبوزینه وکفتار وطاووسهای فراوان داشته وما با حسرت نگاه کردیم.
من ودختر خاله هام بلند شدیم وچند قدمی راه رفتیم آب وهوای اونجا عالی بود.دختر خاله ها مشغول حرف زدن با شوهراشون بودن،
یک لحظه گفتم کاش طاووس ها رو میدیدیم شنیدم خیلی زیبا هستن،صدایی از پشت سرم اومد که به نجوا گفت،تا شماهستید هیچ چیز زیبا نیست حتی طاووسها.برگشتم ناصر بود یه نگاه به دور وبر کردم دخترخاله هام خیلی از ما دور بودن .دستپاچه شدم گفتم انگار خیلی تند تند راه رفتم از همه جلو افتادم.
ناصر گفت بهتر من وشما خلوت میکنیم.
گفتم استغفرالله وبا سرعت برگشتم بطرف دخترخاله هام.دوباره ناصر گفت کاش طاووس من تو باشی.ترس برم داشته بود ،منظور ناصر چی بود هنوز چند ماهی نبود که زنش به رحمت خدا رفته بود.
اصلا از اون گشت وگذار دیگه هیچی نفهمیدم.
چند روز بعدخاله ام اومد منزلمون...
اینم دو پست رگباری امیدوارم پاپیون سریع نشون بده شماها هم به احیاتون برسید.
من امشب برای خودتون وخانوادتون سلامتی و آرامش میخوام واینکه گره های منفی زندگی تونو باز کنه وگره های مثبت بندازه تو زندگیتون وچشماتونو رو داده هاش باز کنه وبتونید نداده هاش یا گرفته هاشو فراموش کنید.😇
برای منم دعا کنید که سخت محتاجم 🙏🙏
...
نظرات