عکس نان بربری سنتی
رامتین
۱۰۷
۲.۶k

نان بربری سنتی

۴ خرداد ۹۹

خاله گفت حشمت میگه از من مردتر وباوجدان تر تو این شهر پیدا نمیکنید.
مادرم گفت وجدانش بخوره تو سرش نامرد چطور فلان شده.
مثل مار دور زندگی من داره میپیچه ومیخواد خفه ام کنه.
ولی کور خونده خفه اش میکنم.
خاله گفت چکار میکنی خواهر تهدید کرده اگر رضایت ندی میره پیش پدر شوهر اون دوتا دختر دیگه ات وآبروتونو به باد میده،میگه دخترش مشکل داشته که ناصر گذاشته ورفته،میگه اگر سرونازو بهم نده کاری میکنم اون دوتای دیگه رو هم طلاق بدن بیان ور دلت بشینن.
مادرم دیگه تحمل نکرد بازوی خاله ام رو گرفت وکشیدش طرف در و هولش داد بیرون.
گفت همش تقصر توی بی عرضه است.
اون روزی که اومد خواستگاریت آب از لب ولوچه ات راه گرفته بود ،گفتم نکن با این مردک ازدواج نکن،من شنیدمو میدونم که روزاشو تو چه خونه هایی سر میکنه،اسمش به بدنامی در رفته،ادم بی اخلاقیه.
یادته یه روز به خودشم گفتم،گفتم دور خواهر منو خط بکش ،همون زنایی به درد تو میخورن که مثل خودت بدنامن.
حتی دادم تا خورد زدنش به حد مرگ افتاد که ای کاش مرده بود.
ولی چی شد هم بزرگترامون هم خودتو فکر کردید از حسودیمه که میگم این وصلت سرنگیره ،فکر کردید چون بزرگترم وخواستگار ندارم میخوام اینو بپرونم .
همتون عاشق سر وسیبیلش شدید.
اینم نتیجه اش این انگلو آوردین داخل فامیل انداختینش تو دل من و هنوز که
هنوزه داره از روده من میخوره.
هنوز که هنوزه داره به خودش میپیچه ومیخواد نیش بزنه وانتقام اون حرفا وافشاگریامو بده.
همش تقصیر تو خیر ندیده است.
خاله گفت من گول خوردم تو که عقل کلی چرا گول ناصر وسرو سیبیلشو خوردی.مادرم گفت من فکر کردم جلو چشم خودم میمونه ومثل عقاب از بالا کنترلش میکنم ومیتونم تو دستم نگهش دارم،ولی افسوس افسوس بعد از اینکه نتونستم تو رو منصرف یا حشمتو سر به نیست کنم ،دومین اشتباه بزرگ عمرمو با قبول ناصر مرتکب شدم .
خاله هق هق کنان رفت،من تمام این مدت سرجام خشکم زده بود.باورم نمیشد چی شنیدم.
خدایا این دیگه چه مصیبتی بود.
چرا من نباید روی آرامشو ببینم.
هر دفعه یه موضوع جدید یه زلزله جدید باید بیاد تو زندگیم.
حالا چی میشه،نکنه خون وخونریزی راه بیفته.
نکنه مادرم حرفشو عملی کنه.
مادرم طول وعرض اتاقو طی میکرد ونفرین خاله وحشمت میکرد.
چشمش به من افتاد از شونم گرفتو منم پرت کرد بیرون گفت کاش تو دلم مرده بودی کاش بدنیا نمیومدی که هر چی میکشم از دست تو هست.تو باعث شدی روی این حشمت تو روم باز بشه وشجاعت گفتن هر حرفی رو پیدا کرده،کاش گذاشته بودم میمردی ولی به حشمت رو نمی انداختم....
عیدتون مبارک😘
رفتم تو اتاقم ویه کنجی نشستم ویه دل سیر زار زدم برای همه چی برای تمام اتفاقا.
نمیدونستم کیو باید مقصر بدونم مادرم،خودم،ناصر ،خاله یا حشمت خان.
روزا میگذشت ومن از اتاقم بیرون نمیومدم،جراتشو نداشتم جلو مادرم آفتابی بشم.از پشت پنجره میدیدم،چندتا از لاتها وشر خرهایی که مادرم بهشون پول میداد مدام در رفت وآمدن.
کشتن یا آسیب زدن به حشمت خان کار راحتی نبود ،اگر از این آدمای خطرناک دور وبر مادرم بودن وازش حمایت میکردن یا بدخواهاشو از سر راه بر می داشتن ،قطعا دور وبر حشمت خان هم کسایی بودن واونم دار ودسته خودشو داشت.
گاهی وقتا فکر اینکه دو طرف باهم درگیر بشن وچه دعوا وخون وخونریزی راه بیفته ،سرمو داغ میکرد وکلافه میشدم.
تنها همدمم ،اشرف بود.بهش میگفتم اشرف چکار کنم چطور میشه مادرمو آروم کنم.
اشرف گفت هیچ مدلی نمیتونی آرومش کنی،اینا یه جنگ وکینه قدیمی باهم دارن که الان آتیشش شعله ورتر شده.
خاله ات هم این وسط بازیچه شده ،اومد و واسطه شد برای ناصر ،مادرتم تو رو داد بهش.
البته دروغه که گول خورده وخام شده ویا اشتباه کرده ،خانم جان هم با نقشه قبول کرد،فکر میکرد ناصرو میکشه طرف خودش واینمدلی به همه میگه برادر زاده حشمت خان تو دست من مثل موم شده،خانم جان خوابها دیده بود .اما خوابهاش تبدیل شد به کابوس.
گفتم سادگی وحماقت منم به این کابوس کمک کرد،اشرفم گفت وغفلت من ...
همگیمون بازیچه ی جنگ قدرت این دوتا قلدر(مادرم وحشمت خان)شده بودیم.
حالم از خودم وهمه بهم میخورد.
حشمت خان با پر رویی پیغام داده بود که بعد از گذشتن زمان عده سروناز میفرستم دنبالش بیاد عقدش کنم.
حتی مدل پیغامشم تحقیر آمیز بود ،نمیخواست به خودش زحمت بده بیاد دنبالم.شاید یه نوکری کلفتی قرار بود بفرسته دنبالم انگار برده میخواد ببره.
خدایا یه آدم چقدر میتونه خبیث باشه.
خیلی شرایط سختی داشتم،عرصه بهم تنگ شده بود .یه بار به اشرف گفتم من فکرامو کردم ،برای اینکه خون راه نیفته وخواهرامم بدبخت نشن وطلاقشون ندن وبقیه بچه ها هم بی مادر نشن،حاضرم با حشمت ازدواج کنم.
اشرف گفت خانم بچه ای ها ،خانم جان حاضره تو رو زنده به گور کنه ولی نزاره حشمت به مرادش برسه،پس زحمت فکر کردن به خودت نده ،بزار خانم جان خودش یه کاری میکنه.
داشتم به پایان عده نزدیک میشدم فقط ده روز مونده بود وبوی خطر میومد..
...