گفتم ناصر هیچی از من نپرسیده؟سراغی نگرفته؟
اشرف گفت خانم شما چقدر ساده اید ،نه اینطوری که اکبر میگفت ابدا،انگار نه انگار با شما چه کرده.
یه جوری کاملا نا امید شدم،نمیدونم چرا حس میکردم حداقل یه سراغی ازم می گیره.
با این رفتن وخبر گرفتن، یه فشار از رومون برداشته شده بود وخیالمون راحت شده بود که دیگه مادرم دنبالمون نمیگرده وخطری متوجه مون نیست،بعد از مدتها یه حمام عمومی با خیال راحت رفتیم،انگار از زندان آزاد شده بودیم.همه چیز برامون لذت بخش بود،تو حمام با اشرف کلی حرف زدم،گفتم باید به فکر یه کاری باشیم طلاها داره ته میکشه تا ابد که نمیشه با قناعت زندگی کرد ،گفت خدا بزرگه توکلت به خدا باشه خودش یه راهی جلو پامون میزاره .بعد از حمام خرید رفتیم و...
تو بازار قدم میزدیم واینور واونور رو نگاه میکردیم،پارچه خریدیم که رخت ولباس نو بدوزیم.
که یکدفعه داد وبیداد یکی بلند شد همه دم یه حجره فرش فروشی جمع شده بودن ،فکر کردیم کسی دزدی کرده،منو ابوالفضل برای اینکه زیر دست وپا نمونیم ایستادیم یه کناری واشرف رفت جلو فضولی.
برگشت وگفت هیچی شاگرد فرش فروشه دست برده تو دفتر ودستک صاحب مغازه وکلی پول ازش بالا کشیده اتفاقی متوجه شده الانم سر همون دعواشون شده.گفتم ای بابا مگه صاحبه کور بوده که متوجه نشده.گفت اره بنده خدا چشمش آب آورده وچیزی نمیبینه.گفتم خدا شفا بده وراه افتادیم.
روزامون مثل گذشته یکنواخت می گذشت تنها دلخوشی ونکته مثبت دور وبرمون ابوالفضل وشیرین زبونیاش بود.
اشرف همچنان یه گوشه می نشست وبه دور دستها خیره میشد.
یه روز تو اتاق بودم وابوالفضل هوس حلوا کرد،اون خونه یه زیر زمین خنک داشت که اگر غذایی زیاد میومد اشرف میزاشت اونجا زیر سبد،من اونجا نمی رفتم چون از عنکبوت ومارمولک بشدت بدم میومد واشرف میگفت اونجا پر از عنکبوت ومارمولکه ،رفتم به اشرف بگم که بره برا ابوالفضل یکم حلوا بیاره.تو حیاط نبود رفته بود تو کوچه با زنا همسایه حرف بزنه،گفتم بی خیال سریع میرم بر میدارم یا خدا گویان وبا ترس ولرز رفتم پایین وسبدو کنار زدم وکاسه حلوا رو برداشتم.
یکدفعه یه جعبه بزرگ چوبی دیدم گوشه انبار گفتم برش دارم برای ابوالفضل بره توش بازی کنه،برش داشتم یه چیزی توجهمو جلب کرد آجرای کنار دیوار انگار از جاشون قبلا دراومده بود ودوباره به طرز ناشیانه ای سر جاش فرو رفته بود .با اینکه ترسو بودم ولی دلم میخواست ببینم اون پشت چیه،با ترس ولرز که نکنه مارمولکی عقربی عنکبوتی چیزی اون تو باشه،آجرا رو از جاش درآوردم،صدای ابوالفضل میومد که مدام صدام میکرد وحلوا میخواست...
آجرا رو کشیدم بیرون نگاه کردم دیدم یه سوراخه توش یه جعبه بود،دلم تالاپ تولوپ میزد،نفسم بند رفته بود،خدایا این چیه؟
کشیدمش بیرون،جرات نداشتم درشو باز کنم ،گفتم برم اشرفو بیارم با هم بازش کنیم شاید سر بریده توش باشه.دویدم بالا کاسه حلوا رو گذاشتم لب ایوون برا بچه تا بخوره وانقدر بهانه نگیره،بعدم رفتم دم در اشرفو صدا کنم ،نبود از زنا همسایه سراغ گرفتم ،گفتم همونی که هر روز عصر میاد تا غروب پیشتون .گفتن کی ،کدوم،کجا،اصلا تا حالا یه بارم نیومده.
متحیر موندم،پس این مدت که اینجاییم وهر روز عصر میره تو کوچه ،کجا میره.
برگشتم تو خونه،رفتم تو زیر زمین میخواستم جعبه رو بزارم سر جاش،گفتم حالا که آوردمش بزار ببینم توش چیه،تمام جراتمو جمع کردمو بازش کردم.وای باورم نمیشد کلی پول توش بود.اینا از کجا اومده کی آورده،همین جا یعنی بوده،نکنه ماله صاحبخونه قبلیه،یعنی یادش رفته ببره.
نمیدونم چرا بجای خوشحال شدن انقدر ترسیده بودم.سریع گذاشتمش سر جاش وآجرا وجعبه رو هم همون مدل سابق روشون چیدم.ازشدت ترس دستام می لرزید.
رفتم بالا تا غروب هزارتا فکر کردم،یعنی چی،این پولا چیه،از کجا اومده یعنی اشرف گذاشته،اگر گذاشته از کجا آورده،زیر زمینی که می گفت پراز حشره وجک وجونوره اتفاقا خیلیم تمیز بود،حتما کار خودشه.
اصلا عصرا تا غروب کجا میره،باید یه فکری کنم،بهش بگمو مچشو بگیرم،نه اگر بدونه که من فهمیدم حاشا میکنه باید تعقیبش کنم.
غروب شد وطبق معمول اشرف اومد،چادرشو درآورد وتکونی داد واز میخ آویزون کرد وگفت وای از دست زنای همسایه چقدر پرچونه هستن،یه وقت هوس نکنی بیای بیرون وباهاشون هم کلام بشیا ،فضولن واصلا درحد شما نیستن.
گفتم باشه،ابوالفضل رو که رو پام خوابیده بود بردم سرجاش خوابوندم وبرگشتم.گفت شام میخوری گفتم نان وخیار خوردم میخوام بخوابم،گفت باشه منم سیرم میرم بخوابم.رفتم دم در کفشاشو دیدم پر از گل بود توکوچه ماکه گل نبود ،پس جایی دیگه رفته.
تا صبح این شونه اون شونه شدم که نکنه بچمو برده فروخته،چرا اصلا کنجکاوی نکردم چکارش کرده،خاکش کرده نکرده،اینا پول بچم نباشه،بعد گفتم نه برا بچه کسی انقدر پول نمیده کوچه ها پراز بچه سر راهیه،مردم از بدبختی بچه هاشونو مجانی میدن بره.
اگر این پولا رو اشرف گذاشته چرا نیاورده خرج کنیم،روزامونو با بدبختی وقناعت طی میکنیم،مردیم از بس نون پیاز ونون وخیار خوردیم.به نظرم اومد بهترین کار اینه که برم سراغ قابله وازش در مورد بچم بپرسم،صبح که اشرف رفت خرید،دیدم ابوالفضل هنوز خوابه سریع رفتم دم خونه قابله ...
...