عکس کرم پنیر خامه ای شکلاتی
رامتین
۱۷۶
۴.۱k

کرم پنیر خامه ای شکلاتی

۶ خرداد ۹۹
اشرف گفت یعنی چی؟قابله گفت بعد از سالها کار کردن من از طرز راه رفتن طرف میفهمم بارداره یانه،الانم میگم بارداره.
ولی برا اینکه مطمئن بشید معاینه هم میکنم،بعد گفت دراز بکشم رو یه ملافه سفید ویه وسیله که مثل بوق یا قیف فلزی بود آورد و دهانه بازش رو گذاشت رو شکمم وگوشش رو گذاشت رو دهانه کوچیکش،وبا دقت گوش کرد.گفت مبارکه انگار دوقلو هم بارداری .ولی از بس لاغری نمود نکرده وشکمت بالا نیومده.
اشرف گفت وا مصیبتا،ما سر یکیش موندیم حالا دوتا رو کجای دلمون بزاریم.
قابله گفت ماشالله انگار وضع خانم که خوبه از چادرش معلومه که اشراف زاده است،غم نان نداره.پس چرا میخواستین سر به نیست کنید این نعمتای خدارو .
اشرفم با آب وتاب همه چیو تعریف کرد وجریان سقطمو گفت.قابله اون پیرزن مفنگی رو میشناخت.گفت چه اشتباهی کردین که سلامتیتونو به دست اون دادین ،چقدر این از خدا بی خبر مادرا رو به کشتن داده.
اصلا معلوم نیست زده کجا رو سوراخ پوراخ کرده .در هر صورت هم عمر مادر هم بچه هاش به دنیا بوده که نمردن.
اشرف گفت تو رو خدا تو راهی نداری از بین ببریشون،الان که شنیدی شرایط واوضاع چطوره بیا وکمکمون کن.
قابله گفت برو خواهر برو از خدا بترس،من قتل نمیکنم،بروید توکل کنید به خدا خودش کمکتون میکنه.
یه پیغامی برای شوهرش بفرستید بگید داره پدر میشه اونم نه یکی دوتا.مردا عاشق بچه هستن حتما برمیگرده.من بارها مردایی رو دیدم که سر به راه نبودن با بچه رام شدن.
اشرف هر کاری کرد وهر وعده وعیدی داد قابله نه راضی شد خودشو تو دردسر بندازه نه کسیو معرفی کنه اینکار رو برای ما بکنه.
هر چند من دیگه مایل نبودم و وحشت داشتم که سقط کنم.حاضر بودم خودکشی کنم وکلا راحت بشم تا زجر بکشم.
خدا به سر کسی نیاره حاله اونروز منو،من بارهاشنیده بودم کسایی که مشکل داشتن میگفتن آسمون برامون تنگ وتاریک شده،ولی درک نمیکردم،اونروز فهمیدم یعنی چه،حتی نفس کشیدنم برام مقدور نبود همه جا سیاه وتیره بود ،بیچارگی تمام وجودمو گرفته بود.
برگشتیم خانم جان گفت چه خبر انگار اصلا آب به تنتون نخورده چرک رفتین چرکتر برگشتین.
اشرف گفت بله نرفتیم،قابله یکم روغن ودوا مالید به کمر سروناز خانم گفت حمام نره .اشرف اومد وبرام رختخواب انداخت.گفت خسته ای بخواب.
تمام اونروز وشب چشمام بسته نشد،حتی پلک هم نزدم.خیره به روبرو بودم.
همه فکری کردم،با خودم حرف میزدم گفتم پیغام به ناصر میدم شاید برگرده،بعد گفتم دلت خوشه کدوم مردی بخاطر بچه سربه راه شده اینا دروغای دل خوش کنه ای هست که زنا به خودشون میدن ...
گفتم به خانم جان میگم شاید ایندفعه قبول کنه،بعد گفتم مثلا الان با قبل چه چیزی فرق کرده که قبول کنه.اون از ناصر بیزاره خودش آخرین بار گفت کاش گذاشته بودم میمردی،بنابراین پاش برسه برا بار دومم همون کار رو میکنه.
یه لحظه میگفتم شاید با حشمت خان ازدواج کنم بچه برادر زادشو قبول کنه،دوباره جواب خودمو میدادم که اره اونم همچین آدم بد ذاتی قبول میکنه اونم مثل مادرم یه بلایی سر مون میاره.
آخرین فکرم خودکشی بود،گفتم یه باره سه تا جونو از بین میبرم .
خودمو این دوتا بچه رو،بارهاشنیده بودم که هر کس خودکشی کنه روحش بین زمینو آسمون معلق میمونه،وهمیشه تو برزخه.از این راه آخر هم میترسیدم،هم بهترین راه تو اون شرایط برام بود.
میگفتم اینا همش حرفه،برا اینکه ادما رو از خودکشی بترسونن.
آخه کی مرده وبعدم برگشته واومده تعریف کرده من معلق بودم اونم از پا،حالا چرا از سر معلق نبوده یا مثلا از یه دست.
بعد کی قیامتو دیده ،کی بهشت وجهنمو دیده،کی برزخو دیده که میدونه کسایی که خودکشی کردن تا ابد تو برزخن.
بعد باخودم میگفتم شایدم تو کلام خدا اومده باشه ومن دارم کفر میگم،حیف که تو درس قرآن خیلی شاگرد خوبی نبودم،حیف خیلی خوب مطالعه نکردم ببینم چه آیه ها یا احادیثی در مورد خودکشی وجود داره.
ولی امیدوار بودم خدا بنده ای که انقدر بد آورده رو میبخشه.
تا خود صبح هزار راه نرفته رو رفتمو به بن بست خوردم.
دم دمای اذان صبح بود ،صدای موذن بلند شد،گفتم خدایا خودت یه راهی جلو پام بزار خودت کمکم کن.
بلند شدمو رفتم لب حوضو وضو گرفتم.
یه حس غریبی داشتم انگار آخرین بار بود اومدم لب حوض،آخرین بار بود دستمو کردم تو آب حوض .انگار همه چی آخرین بار بود.
نمازمو خوندم .هر کلمه ای که میگفتم اشکم سرازیر میشد.
دوسه بار نمازمو قطع کردم یادم نمیومد دارم چی میخونم،نمیدونستم کجا بودم وباید ادامشو چی بخونم.
سر سجاده خوابم برد.
تو یه حالت خواب وبیدار یه سایه پشت شیشه در دیدم.
حس کردم یکی پشت دره.
همونطور دراز کشیده گفتم کیه،کی اونجاست.یه چیزی بگو اشرف اشرف تو هستی.در آهسته باز شد ویه دستی اومد تو وپرده رو گرفت بصورت واضح دیدم دست یه مرده.یه جوری خوف کردم،هر چی صدا میزدم کیه کیه نه میومد تو نه می رفت.یه لحظه پرده رو زد کنار واومد تو ،یه سرمایی تو تمام وجودم حس کردم،باورم نمیشد که خودش باشه.
چندبار گفتم تو تو تو،خودتی خودتی،کی اومدی،کی برگشتی،کسی ندیدت که اومدی،اگر خانم جان بفهمه چی.به علامت سکوت دستشو گرفت جلو دهنش یعنی ساکت باش...
...