عکس شله زرد
فاطمه
۷۳
۸۷۳

شله زرد

۱۱ خرداد ۹۹
هولم داد کنار و گفت: بچه جون مهم ترسیدن تو نیست دایی گفته ببرمت منم میبرمت. زودباش لباساتو عوض کن .راستی تو چرا انقدر از من و میلاد فرار میکنی؟؟
گفتم : نه نمیکنم
گفت: چرا میکنی! نکنه میخوای همه بفهمند چی شده ؟ نکنه به کسی گفتی؟؟
گفتم: نه بخدا ...به جون مامانم به کسی نگفتم
گفت زود باش بپوش
گفتم: باشه تو برو منم میام.زود میام قول میدم.
از دستم کلافه و عصبانی شد اومد سمتم و گفت: انگار دلت میخواد برم با بابات بیام ؟؟
گفتم: نه میپوشم.
رفتم لباسام رو برداشتم،و پشت در خودمو پنهون کردم و لباسام رو پوشیدم که مهدی اومد سمتم ،گفتن نداره که اون روزم قبل از رفتن مورد اذیت و آزار مهدی قرار گرفتم و این شد سومین بار که اون اتفاق نحس و شوم رو تجربه میکردم. توهمه مراسمای خان عمو حتی اگر با کتک و دعوا بود شرکت میکردم که دیگه خونه نمونم، بابا چون میدید اذیت نمیکنم و مثل یک مرده یک گوشه میشینم و حتی با بچه ها هم بازی نمیشم دیگه خیلی اذیتم نمیکرد.زمان میگذشت اما نه به سرعت برای من کندتر از همیشه می گذشت .با ترس....با کابوس ....با حس گناه...همیشه از مامان میپرسیدم اگر یک بچه گناه کنه چطوری خدا میبخشه؟؟ مامان می گفت: خدا همه رو میبخشه فقط باید مواظب باشه دیگه اون کار رو نکنه.اما وقتی فکر میکردم میدیدم سه بار اون کار رو کردم پس خدا منو نمیبخشه!!
بالاخره زمان گذشت و من هفت ساله وارد مدرسه شدم .تو همه اون مدت فقط چندبار مهدی و میلاد رو دیدم اونم وقتی تنها نبودم، اونا هم چون خیلی مشخص بود فراری ام ازشون بهم نزدیک نمیشدن که بقیه متوجه نشوند و کسی سوالی نپرسه. عمو و بابا و عمه تصمیم گرفتند خونه پدریشون رو بفروشن و هرکدوم خونه جدا بخرن .این بهترین خبری بود که میشد بهم بدن.از اینکه از اون خونه میرم و دیگه برای تنها بودن و دسشویی و حمام رفتن نباید بترسم خوشحال بودم. تو مدرسه شرایطم خیلی فرق میکرد پسر تیز هوش کلاس بودم و معلممون خیلی دوستم داشت و اجازه میداد تو همه کارها شرکت کنم.یک طوری به برگشت اعتماد به نفسم کمک میکرد .
مامان تو خونه همش تعریفم رو میکرد اما بابا مثل همیشه بهم توجه نداشت و می گفت: درس خوندن این فایده نداره و فقط خرج اضافیه!!
بالاخره خونه پدری فروخته شد و هر کدوم از خانواده ها یک خونه کوچیک جدا خریدند .روزی که داشتیم از اون خونه میرفتیم از دور به مهدی و میلاد نگاه کردم برای اینکه دیگه نمیبینمشون وشحال بودم و اروم .
برای تموم شدن کابوس شبانه ام .
اومدن از اون خونه برام حکم آزادی رو داشت حالم خیلی بهتر میشد و دیگه مجبود نبودم حتی از سایه خودم فرار کنم.خونه جدیدمون یکم کوچیک تر بود و حیاطشم کوچیک بود اما دوستش داشتم .بابا هر روز صبح میرفت سر کار و نزدیک غروب بر می گشت باید سعی میکردم جلوی دیدش نباشم مگر نه یک چیز کوچیک رو بهونه میکرد تا بهم گیر بده و باهام دعوا کنه.سرم به درس و مشقم گرم بود وخیلی لذت میبردم از درس خوندن .هممون مدرسه میرفتیم و درس میخوندیم.بابام با درس خوندنمونتا دیپلم مشکلی نداشت .ارمان هفده ساله بود و در کنار درسش سعی میکرد بعضی روزا که بابا سرش شلوغ بود و کار داشت بره کمکش و تو کار کردن دست تنهاش نگذاره این طوری هم یک پولی میگرفت و هم کمک حال بابا میشد.زندگیمون خوب یا بد می گذشت .من کم کم اون اتفاقات تو ذهنم کم رنگ میشد اما محو نمیشد و از بین نمی رفت.
گاهی شبا کابوسش رو میدیدم و بعضی وقتا به این فکر میکردم دقیقا چی شده و چه اتفاقی برام افتاده حتی سعی میکردم تو ذهنم اون روز رو حلاجی کنم.گاهی وقتا نگران میشدم حتی زمانی که قرار بود بریم خونه عمم بیشتر اضطراب می گرفتم و هر کاری می کردم که از رفتن به اونجا فرار کنم و با مهدی روبرو نشم .درسته اون ترس تو وجودم نبود و میدونستم چون دیگه بچه نیستم میتونم از خودم دفاع کنم اما بازم میترسیدم .هر چقدر بزرگتر میشدم بیشتر میفهمیدم تو بچگی برام چه اتفاقی افتاده و خودم رو ،بدنم رو بیشتر می شناختم و کشف می کردم و متوجه میشدم برام دقیقا چه اتفاقی افتاده !! همه این فکر و خیالها باعث میشد با بقیه بچه ها یککم فرق داشته باشم. بیشتر از اونا راجع به بدنم کنجکاو میشدم. بیشتر از بقیه بچه ها به رابطه بین پدر و مادرم دقت می کردم و حواسم رو ب خواهرم جمع می کردم دست خودم نبود اون تجاوز روی روح و روان من اثر گذاشته بود .تو مدرسه گاهی وقتا دلم میخواست بدنم هم کلاسی هام رو لمس کنم و نا خود اگاه این کار رو می کردم و بعد طوری وانمود میکردم که انگار از قصد نبوده و نمیخواستم این اتفاق بیفته و اونا هم به روی خودشون نمی آوردن .چون بچه تیز هوشی بودم به راحتی شاگرد اول کلاس میشدم و به راحتی وارد سال جدید میشدم .مامان از اینکه درس خونم خوشحال بود .از اینکه می دید حد اقل تو درسم موفقم لذت میبرد کلاس سوم دبستان بودم که آرمان یک شب به بابا گفت : عاشق دختر اوستا اکبر مکانیک شده .
اون زمان آرمان حدودا بیست ساله بود و به زمان خودش وقت ازدواجش بود.بابا و مامان از خدا می خواستند آرمان زودتر ازدواج کنه و بره سر زندگیش.وقتی اسم مژگان اومد وسط،مامان لبخندی از سر رضایت زد و گفت: قربون سلیقت برم مامان جون کی از مژگان بهتر.
...
نظرات