سلام دوستان عزیز و مهربانم
امیدوارم بهترین ها در پیش روتون باشه.
مدت هاست که یه بخش هایی از وجودم رو گم کردم... امیدوارم بتونم خود واقعیم رو بین این همه شلوغی که وجودم رو درگیر کرده پیدا کنم...
این شلوغی هایی که میگم فقط توی ذهنم هست وگرنه شکر خدا مشکل بیرونی و دغدغه خاص دیگه ای نیست...
امروز عاشورای حسینی هست و نمی دونم چرا نمیتونم اون بخش از وجودم رو پیدا کنم که توی این روز دلش تو کربلایی بود که رفته بود...
میخوام بگردم دنبال خودم
میخوام ورق بزنم خودم رو و برسم به روزی که بهترین سفر زندگیم رقم خورد...
سال هشتاد و دو بود که زمزمه های رفتن به کشور عراق و زیارت کربلا بدون نیاز به پاسپورت کم کم تبدیل شد به گفتگوهای جسته گریخته ای که بیشتر شبیه یه آرزو بود. مخصوصا از طرف مامانم که به طور واضح تری عاشق امام حسین و کربلا بود... کم کم این زمزمه ها و گفتگوها جان گرفت و ما هم تصمیم گرفتیم خانوادگی بریم غرب کشور و اگه قسمت بود کربلا... اون زمان ارتباطات هنوز اونقدر وسیع نبود که بدونیم توی عراق چه خبره...فقط یه اخبار تلویزیون بود که اون هم مدام در مورد حضور امریکایی ها در عراق و ناامن بودنش خبرهای مختلف پخش میکرد و تصاویر ناامنی از عراق و کربلا تو ذهن همه مون درست کرده بود.
اما با وجود اینا زدیم به دل جاده و سفرمون رو شروع کردیم...بابا مامانم گفتند حالا میریم سمت غرب کشور ببینیم چه خبره اگر شد که میریم کربلا اگر هم نشد که اینم میشه یه مسافرت داخلی.
به فامیل ها هم از نیت سفرمون چیزی نگفتیم.
اواخر تیر ماه هشتاد و دو بود که راه افتادیم. تازه کنکور داده بودم و دغدغه اون روزهام نتایج کنکور و چند شدن رتبه م بود...
هنوز نه من نه برادرهام هیچ کدوم ازدواج نکرده بودیم و این جز معدود سفرهایی بود که همه در کنار هم بودیم...چون برادر بزرگ هام معمولا توی سفرهای خانوادگی همراهمون نمی اومدند. داداش کوچیکم هم ۴ ساله بود...
توی هر دوره ای از زندگیم یه آهنگ هست که مثل یه میون بُر من رو وصل میکنه به اون دوره...آهنگ اون روزها که مدام تو سرم اجرا میشد تیتراژ سریال کوچه اقاقیا بود(...دوست ندارم دیگه خواب ببینم توی خواب تو رو بی تاب ببینم ...)
خیلی اون سریال رو دوست داشتم و توی سفرمون یکی از دلتنگی ها و دغدغه هام این بود که نمیتونم سریال محبوبم رو ببینم...یه جا از همون آهنگ تیتراژ بود که خیلی وصف حال من بود اونجاش که میخوند: " من رو از این خونه نبر من نمیخوام که برم به سفر منو نبر منو نبر منو نبر..." واقعا دلم خونه مون و گوشه ی امن خودم رو میخواست، نه شناختی از امام حسین و یارانشون داشتم نه می فهمیدم که چرا این قدر همه مشتاق رفتن به کربلا هستند...
اون روزها خیلی ها رو میشنیدیم که رفتند سفر و تونستند خودشون رو برسونند کربلا... خیلی ها رو هم از همون مرز برگردوندند...جسته گریخته شایعاتی هم میشنیدیم که یک سری ها روی مین رفتند و یک سری ها از تشنگی توی راه از بین رفتند... اول باید میرفتیم مهران یا دهلران و از اونجا پیاده تا سر مرز عراق میرفتیم. مهم ترین و حساس ترین بخش سفر همون پیاده رویش بود که باید با راه بلد میرفتیم... خلاصه یکی از نگرانی هام که کم کم در طی سفر بیشتر و بیشتر میشد نگرانی این بود که نکنه اتفاقی برای یک کدوم از ما بیفته و هر موقع به این فکر میکردم پر از تشویش و نگرانی میشدم.
روز دوم سفر بود که رسیده بودیم ساوه و برادر کوچیکم مریض شده بود و مدام پس میاورد و تب داشت همونجا هم ماشینمون خراب شده بود و توی یه پارک نشسته بودیم تا ماشین درست بشه. اون لحظه،مریضی سینا و خرابی ماشین هم به نگرانی های دیگه م اضافه شده بود و از ته دلم آرزو میکردم که کاش خونه بودیم و حال همه مون خوب بود و من لم داده بودم زیر کولر و کوچه اقاقیا می دیدم ...
توی ذهنم همراه با این تصویر ذهنی آه میکشیدم و احساس بیچارگی میکردم...
ماشین درست شد و حال سینا هم آروم آروم داشت بهتر میشد اما من هنوز دلم خنکای کولر و لم دادن جلو تلویزیون رو میخواست...
یادم نیست کی و چطوری رسیدیم کرمانشاه و از اونجا قرار بود بریم مهران. اون جاده ای که میرفتیم تا یه پاسگاهی خیلی شلوغ بود چون همه ی ماشین ها یه هدف داشتن و اونم رد شدن از اون پاسگاه و رفتن به مهران و بعد هم عراق بود...نزدیکی های پاسگاه یه هیجان و ولوله خاصی بود و زمزمه هایی میشد که همه رو دارن برمیگردونن. چون ترافیک سنگین بود برادرهام پیاده شدند و رفتند جلوتر که ببینند چه خبره وقتی برگشتند گفتند همه رو دارن برمیگردونن و مامورها صندوق عقب و خود افراد رو بازرسی میکنن ببینن اگه کفش کتونی و کوله پشتی های بزرگ و خلاصه تجهیزات سفر به کربلا رو دارند از همون جا برگردند...
خودمونم میدیدیم که اون طرف جاده همه داشتند برمیگشتند من اون لحظه یه ذره امیدوار شدم و گفتم آخی برمیگردیم و میریم خونه و کوچه اقاقیا و... تا اون لحظه ای که نوبت ماشین ما بشه بلا استثناء همه برگشتند و نشد که از پاسگاه عبور کنند نوبت ماشین ما رسید و مامورها یه نگاه به صندوق عقب کردند و گفتند کجا میرین؟ بابام گفت داریم میریم فلان شهر خونه یکی از فامیل ها. ماموره به کفش های کتونیمون یه مقدار شک کرد(البته همه نداشتیم و یه سری تجهیزات رو بابام قرار بود از همون مهران تهیه کنه) خلاصه شرایط مشکوکی نداشتیم ولی با این حال باز هم ماموره میخواست برگردونه ما رو. بابام رفت پایین و کلی صحبت کرد که جناب آخه ما بچه کوچیک داریم چطوری میخواهیم اون همه راه بریم... حسب اتفاق سینا هم اون زمان از پلیس و مامور و اینا میترسید، یه کم هم که از قبل مریض بود تا ماموره دوباره اومد سمت ماشین ترسید و شروع به گریه کرد...مامور هم فکر کنم تا چشمش به قیافه مریض و ترسیده سینا افتاد گذاشت رد بشیم و بریم...باورمون نمیشد.
خود من با این که قبلش دلم نمیخواست رد بشیم اما اون لحظه یه حس آزادی و شادی برنده شدن داشتم. داشتیم از خوشحالی اون رد شدنه می مردیم فقط جلو مامور خیلی تابلو نکردیم اما همین که از پاسگاه رد شدیم همه از خوشحالی هورا کشیدیم و شروع به بررسی و صحبت اون لحظه هیجان آور پاسگاه کردیم و رد شدنمون رو مدیون ته تغاری چهارساله مون میدونستیم... توی اون جاده به غیر از یکی دو تا وانت و کامیون هیچ کس نبود.
جاده خیلی قشنگی بود و از همه مهمتر حس خوبی بود که داشتیم، این که شاید قسمت بشه که بریم کربلا. انگار یه نور کوچیک تو دلمون تابید و روشن شدیم...
جاده خیلی قشنگ تر شده بود و تازه چشمم به طبیعت خاصش افتاد...
یادمه کنار جاده یه رودخونه بود که رفتیم و اونجا ایستادیم. یه کم آب به سر و صورتمون زدیم و برادرهام تنی به آب زدند و سینا هم آب بازی میکرد.
مزه شیرین خربزه ای که اونجا خوردیم،
صدای آب و حس و حال قشنگ اون لحظه همیشه تو ذهنمه...
اون لحظه نه درگیر گذشته بودم و نه آینده.
برای همینه که حس خوب و طعم شیرینش بعد از این همه سال برام تازگی داره...
پ.ن : عکس یکی از افطارهای ماه رمضان
...