عکس جوجه کباب درفر
رامتین
۲۳
۱.۸k

جوجه کباب درفر

۱۵ شهریور ۹۹
من عصبی بودم وعصبی تر هم شدم.با کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم.روزبه کاملا یاغی شده بود واغلب اوقاتشو تو کوچه میگذروند ورضا ودردانه هم ساکت وگوشه گیر بودن.مجتبی مدام دنبال کارای پاره وقت بود .کاملا از یه زندگی مرفه زندیگمون تبدیل به یه زندگی داغون کارگری شده بود.
تا اینکه یکی گفت مهندسی رو میشناسه که میتونه مشکل زمینتونو حل کنه،اگر مشکلش حل میشد میتونستیم بفروشیمش حالا با نصف قیمتم اگر میشد بازم جای شکر داشت.مبلغی که لازم داشت برا حل مشکل بالا بود وماهم آه دربساط نداشتیم.
خودم دست به کارشدم وبه برادرای مجتبی زنگ زدم وازشون کمک خواستم وگفتم به محض فروش زمین پولتونو پس میدم.
بعد از کلی امروز وفردا کردن بالاخره یه روز زنگ زدن وگفتن یه خبر خوب برات داریم...#داستان_یگانه❤❤
قسمت قبلیم بخونید.ما نمیتونیم بهت پول قرض بدیم چون اوضاع ایران وجنگ وبی کاری تو باعث شده به این نتیجه برسیم که نتونی پولمونو پس بدی وما اینجا خودمون به سختی داریم کار میکنیم ودرامدمون نسبت به ایران خیلی کمتر شده وپولامونو لازم داریم.
ولی خبر خوبمون اینه که یه مقدار زیادی پول به کسی قرض داده بودیم میتونی بری از اون آقا پس بگیری.قبلا چون مریض بود ما مراعاتشو کردیم وپس نگرفتیم ولی الان وضعش خوب شده وبرو پولو بگیر وهر وقت داشتی پس بده.ادرس ویلای شمالشم بهم دادن .
جریانو به مجتبی گفتم ،گفت عمرا اون بابا پولی بهت بده داداشامم دست به سرت کردن.خیلی اصرار کردم بیا بریم شاید پولو داد ولی قبول نمیکرد.
خودمو مقصر اینهمه سختی وفشار خانوادم میدونستم.باید یه کاری میکردم.
تا کی میتونستیم وبال گردن محمد ومنیر بشیم.هر چند اونا خم به ابرو نمی اوردن وحتی با کلی تلاش یه خونه رهن کرده بودن که کمی بزرگتر باشه ویه اتاق بالاخونه داشت ومیرفتن بالا وخونه پایین که شامل یه اتاق ومهمونخونه بود رو دراختیار ما گذاشته بودن.
ولی بازم خیلی زندگیمون سخت بود.
سال شصت ویک شده بود وما هر روز رو به امید فردایی بهتر طی میکردیم وحسرت گذشته رو میخوردیم.
روزبه پونزده ساله شده بود ولی ارامتر بود ومن اینو تاثیر دوستای بسیجی ومسجدیش میدونستم وخوشحال بودم که دیگه تو کوچه وخیابون ول نیست ودردسر درست نمیکنه وخدای نکرده معتاد نمیشه.
در واقع از اینکه یکی دیگه مسولیت مراقبت از بچمو داشت خوشحال بودم.
به همه چی فکر میکردم الا به مراقبت از روزبه.
تا اینکه یه روز با اصرار من وجنگ ودعوایی که بین من ومجتبی درگرفت،محمد (شوهر منیره)برای اینکه جو رو اروم کنه حاضر شد که منو ببره شمال تا ببینیم میتونیم پولی که برادرشوهرا وعده داده بودنو پس بگیریم وحداقل یه گره از مشکلاتمون باز بشه.
دقیقا یادمه که پنجشنبه بود وقرار گذاشتیم هفته بعدش منو محمد بریم سمت شمال.شب هر چی منتظر شدیم روزبه نیومد خیلی وقتا پیش میومد تو مسجد میموند ودیر میومد ولی ساعت از دوازده هم گذشته بود.
رفتیم دم مسجد ولی در بسته بود.رفتیم دم خونه دوستاش دوتا از دوستاشم نبودن
وخانواده اونام در به در دنبالشون بودن،رفتیم دم خونه مسول بسیج ومتولی مسجد و...که باهامون گرم احوالپرسی کردن وگفتن که جای پدر مادرایی مثله شما دربهشت برینه که چنین فرزندانی بزرگ کردین واعزامشون کردید به جبهه.هاج و واج موندیم بهشت برین کجاست،جبهه،اعزام ،از چی حرف میزنید.گفتن خودتون رضایت دادید ماهم اعزامشون کردیم....#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #داستان_واقعی
حیران وسرگردان برگشتیم.من هق هق میکردم.بعد از گریه حسابی تا صبح درمورد اینکه چکار میشه کرد که برشون گردونیم حرف زدیم صبح مجتبی رفت تا از پدرای دوستاش بپرسه چه کاری میشه کرد،یکی از اونا گفته بود که آشنا داره وخودش میره وهر سه تاشونو برمیگردونه،مجتبی هم کلی اصرار کرده بود بره ولی اون آقا گفته بود نه بمون اگر لازم شد شماها هم بعدا بیایید ولی به احتمال زیاد خودم میتونم برشون گردونم.
دوروزی از غمبرک زدنم گذشته بود که یاد پول وشمال و...افتادم،با خودم هزارتا برنامه ریزی کردم که میرم پولو میگیرم مشکل زمینو حل میکنم حتی به یک سوم قیمتم شده میفروشمش بعدم میرم یه خونه میگیرم وبقیشم میدم مجتبی یه مغازه اجاره کنه خودمم میشینم تو خونه وبچه هامو بزرگ میکنم اونم درکمال ارامش مثله هزاران مادرفداکار دیگه.
برای بچه هام ارامش وامنیت میارم خونه رو براشون جای امنی میکنم که نخوان ازش فراری باشن همه چیو درست میکنم.
اواسط هفته بود وهنوز خبری از روزبه نداشتیم وامیدوار بودیم که پدر دوستش برشون گردونه.به شوهر منیره گفتم بیا بریم شمال تا روزبه نیومده کارا رو بکنیم دیگه روزبه اومد نمیخوام تنشی تو خونه باشه.اونم قبول کرد.بچه ها رو به منیره سپردم وگفتم صبح زود میریم وشب برمیگردیم.چند دفعه با اون آقا درشمال تماس گرفتیم وگفتیم داریم میایم اونم هر دفعه میگفت بله پولا اماده است وتشریف بیارید.
مجتبی حاضر نشد بیاد وگفت دارید حماقت میکنید.صبح زود بلند شدیم ورفتیم به ادرس ودر زدیم،هر چی منتظر شدیم کسی درو باز نکرد آخرش انقدر با سنگ زدیم به در یه پیرمردی اومد وگفت چه خبرتونه جریانو گفتیم،پوزخندی زد وگفت ای بابا شما جزوده ها طلبکاری هستین که تا حالا اومدن اینجا ،آقا عادتشه با زبون چرب ونرمش همه رو گول بزنه وپول بگیره وپس نده کلا زندگیش همینطوری میچرخه.گفتم آخه هر بار زنگ زدیم گفت پولا اماده است،پیرمرده گفت چی بگم خانم اینو میگه که طلبکار خودش تنها بیاد و پلیس برنداره بیاره اونم تا میبینه طلبکاره اومده دم خونه از در پشتی فرار میکنه یه هفته ده روز گاهی اوقات چند ماه متواریه بعد دوباره سر وکله اش پیدا میشه.خانم جان منم از اینجا موندم بیزارم ولی چه کنم که خانه زادم وجایی ندارم برم.
من ومحمد تا ظهر اونجا موندیم ولی خوب که فکر کردیم دیدیم فایده نداره طرف این کاره است ودم به تله نمیده.
دست از پا درازتر برگشتیم سمت تهران توراه به همه چی فکر کردم حتی به قرض گرفتن پول از مینا ومهرداد که یه زمانی خواستگارم بود ...#داستان_واقعی#داستان_یگانه❤❤
...